فاروق فرساد

مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ

فاروق فرساد

مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ

آیا امامت بالاتر از نبوت است؟


آیا امامت بالاتر از نبوت است؟


مسئله دیگر اینکه می گویند امامت مقامی بالاتر از نبوت و رسالت است. دلیل آن را هم این می گویند که در آیه ی 124سوره ی بقره، حضرت ابراهیم بعد از اینکه به مقام نبوت و رسالت رسید به مقام امامت می رسد.


«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّیَّتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ ‏»(بقره 124)



جواب:اساساً فرق امامت با نبوت و رسالت چیست؟ نبوت عبارتست از اینکه خداوند، استعداد و خصوصیت و صلاحیتی را در فردی ایجاد کرده و نباء (خبر) برای او می فرستد. یعنی وقتی فردی دارای آن صلاحیت شد -که خدا خودش می داند به چه صورت است-نباء دریافت می کند و می شود نبی. و اگر مامور شد که این نباء را به جامعه اعلام کند می شود رسول. پس نبوت ناظر به دریافت وحی است و رسالت ناظر بر ارائه و اعلام وحی.


اما کار هدایت انسانها با این دو مرحله به سرانجام نمی رسد. خداوند تعالی برای اینکه حجتِ برنامه اش را تمام کند و کسانی را برای مقابله با مستکبرین و مترفین داشته باشد که مردم را آگاه کرده و آنها را بر علیه مترفین و مستکبرین بشورانند و مردم را به طرف هدایت دعوت کنند و توانائی سر مشق و الگو شدن را داشته باشند؛ چنین افرادی را در جامعه ایجاد می کند. در واقع آن جنبه از کار دعوت، که نقش الگو و مقتدا بودن و راهنمائی اجرای عملی برنامه است را امامت می گویند.


نبوت و رسالت دو منصب انتسابی هستند که انسان بدست خودش نمی تواند آن را کسب کند ولی امامت منصبی است که انسان اگر دارای آن ویژگی شد که دیگران دنبال او بیفتند و آنها را بطرف خیر و یا شر [8] ببرد دیگر او امام است. و اینکه در سوره ی بقره، قرآن از امامت حضرت ابراهیم بحث می کند به خاطر تأخیر زمانی است نه اینکه امامت بالاتر از نبوت و رسالت باشد.
اگر از قرآن هیچ اطلاعی راجع به حضرت ابراهیم نداشتیم و فقط این آیه را می خواندیم :


«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّیَّتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ ‏»(بقره 124).

این مطلب را درک می¬کردیم که فردی بنام ابراهیم بوده که خدا با آزمایشهای فرساینده او را آزموده است و او با عالی ترین صورت از زیر بار مسئولیت سر بلند بیرون آمده است در نتیجه خدا گفته است تو ویژگی و صلاحیت داری که در تطبیق یک شریعت و برنامه امام مردم بشوی. اگر ما بوسیله ی آیات دیگر نمی دانستیم که ابراهیم نبی و رسول بوده است با این آیه نمی توانستیم نبوت و رسالت او را ثابت کنیم.



در میان غیر نبی هم افراد می توانند مقام امامت را احراز کنند بدین صورت که فردِ غیر نبی، باید اول نباء را از کتاب دریافت کند سپس خود را پرورش داده و امام مردم بشود.

تفسیر آیه ی 67 سوره مائده ( آیه ی ابلاغ )

آیه ی 67 سوره مائده ( آیه ی ابلاغ )


« یا ایها الرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک  و ان لم تفعل فما بلغت الرسالته وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»


.می گویند طبق این آیه خداوند به پیامبر امر کرده است که ولایت و امامت علی بن ابیطالب را به مردم ابلاغ کند و اگر این کار را نکند انگار کلّ رسالتش را ابلاغ نکرده است و در این ابلاغ نباید بترسد زیرا خداوند او را محفوظ می دارد.



جواب:از اول سوره مائده که نگاه می کنیم بحث اهل کتاب مطرح است. بحث از ولایت آنها و نهی از اتخاذ ولایت آنها، و معرفی کردن دایره ی ولایت برای مؤمنین.و تا اینجا سوره، جوی را نشان می دهد که احتمالاً در شرایطی بخاطر بعضی مصلحت ها پیامبر خدا، تبلیغ بعضی از مسائل مربوط به اهل کتاب را به تأخیر انداخته باشد. یعنی حالتی در جامعه ایمانی بوده، و تهاجماتی موجود بوده است؛ که پیامبر به خاطر بعضی مصلحت ها، مقداری از دعوت در این زمینه را به تأخیر انداخته باشد. بعد از اینکه خدا، تا اینجای سوره قاطعانه خصوصیات اهل کتاب را توضیح می دهد؛ خطاب به پیامبر می فرماید:"بلغ ما انزل الیک من ربک". آنچه از طرف صاحبت بر تو نازل شده است را آگاهانه و با تمام قاطعیت اعلام کن. "ما انزل الیک من ربک" چندین بار در سوره ی مائده تکرار شده است و با هیچ دلیل و مدرکی نمی توان ثابت کرد که مراد از آن متن قرآن نیست. یعنی آنچه از قرآن راجع به این موضوع (اهل کتاب) بر تو وارد شده است را ابلاغ کن. "و ان لم تفعل فما بلغت الرسالته"  که اگر این کار را انجام ندهی مثل این است که کل رسالتت را انجام نداده باشی.چرا؟ چون رسالت پیامبر ناظر بر دو دسته بود 1- مشرکین- 2- اهل کتاب، که خصوصیات مشرکین را هم داشته اند ولی چون منسوب به یکی از ادیان الهی بودند این وصف، لقب آنها شده بود.


برخورد پیامبر در مکه با مشرکین است و در مدینه با اهل کتاب. می دانیم که در مکه، مسئولیتش را کامل ادا نموده است اما در مدینه اگر قرار باشد بخاطر بعضی مصلحت ها این قسمت از رسالتش را کامل ادا نکند مثل این است که کل رسالتش را انجام نداده باشد. و بعد:

« وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ ».

و خدا تو را تا پایان رسالتت از هر گونه خطری مصون می دارد و خدا قوم کافر را هدایت نمی بخشد.



 بعد از آیه ی «بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ» آیه ی بعدی این طور شروع می شود :

«قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ».از لحاظ قواعد زبان عربی تمام جاهائی که می توان دو جمله را به یکدیگر عطف کرد؛ چه جملاتی که باید واو عطف در بین آنها بیاید و چه جملاتی که برای عطف نیاز به واو عطف ندارند، با استدلال قاطع و نمونه و شواهد فراوان در علم بلاغه، تنظیم و تعیین شده است. در این جا مابین این جمله و جمله ی قبل، با حرف عطف واو، ارتباط برقرار نشده است و آن به این دلیل است:یکی از صوری که مجاز هستیم حرف عطف بکار نبریم این است که اتصال کامل بین جمله اول و جمله دوم برقرار باشد به نحوی که جمله دوم، به عبارت دیگر، عین جمله اول باشد. « مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ » (مائده 67) چه بگویم؟ بگو :


« قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ حَتَّىَ تُقِیمُواْ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَیْکُم مِّن رَّبِّکُمْ »(مائده 68) 


ای اهل کتاب شما بر هیچ اساس و بنیادی نیستید مگر اینکه تورات و انجیل و "ما انزل الیکم من ربک" که همان قرآن است را اجرا کنید."و لیزیدن کثیراً منهم ما انزل الیک من ربک طغیاناً و کفراً" ای پیامبر فکر نکنی بعد از اینکه تو اعلام نمودی و تبلیغ کردی، همه ی آنها امر تو را می پذیرند؛ چونکه خیلی از مسائلی که از طرف خدایت بر تو نازل شده است موجب ازدیاد طغیان و کفر آنها می شود."فلا تأس علی القوم الکافرین"پس تو هم به نسبت موضع قوم کافرین، متأسف مباش.



 حال به تفسیری که از آیه ی 67 می کنند دقت کنید. می گویند: « مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ » اعلام امامت علی بن ابیطالب است حال این تفسیر را به آیه ی68 تسری می دهیم: ای اهل کتاب، شما بر هیچ اساس و بنیادی نیستید مگر اینکه تورات و انجیل را اجرا کنید و به دنبال امامت علی بن ابیطالب باشید. و خیلی از آنها (اهل کتاب) ولایت علی بن ابیطالب باعث ازدیاد طغیان و کفرشان می شود.


 نکته ای در مورد شان نزول:در این مورد و موارد دیگر اشاره به شأن نزول آیه می کنند. لازم است نکاتی را راجع به شأن نزول برایتان بگویم. اول اینکه اکثریت قریب به اتفاق شأن نزولها دارای درجه ی صحت در اسناد حدیثی نیستند. دوم اینکه اگر قرار باشد ما قرآن را ببندیم و با استفاده از شأن نزول از آن آگاهی یابیم و تا شأن نزولی نباشد که معنی آیه ای را برایمان روشن کند؛قرآن برایمان قابل فهم نباشد،پس در واقع باید خداوند هم وعده ی حفظ این کتاب را داده باشد و هم وعده ی حفظ آن شأن نزولها را.بنابراین اگر سیوطی یا فلان عالم شیعی نمی بود که شأن نزولها را برای ما جمع آوری و مکتوب کند؛ در واقع باید امروزه قرآن قابل فهم نمی بود.حال فرض کنید من در جائی هستم که یک جلد قرآن به همراه دارم اما کتاب شأن نزولهای سیوطی را به همراه ندارم،آیا محکوم به فهم نکردن قرآن هستم؟.آخر کی فهم قرآن متکی بر شأن نزولهاست؟ شأن نزولهائی که برای فهم قرآن مفید است از خود قرآن فهم می گردد.


اول تا آخر سوره مائده را خوب بخوانید متوجه نحوه ی بیان و حال و هوای بحث و مطالبی که می گوید می شوید و آنگاه متوجه می شوید که این سوره درچه جوی نازل شده است و چه شرایطی فراهم بوده که این دستورات آمده است. مضمون این سوره عبارت است از: بحث اهل کتاب و مدینه و آیه های طولانی و جدل و نزاع با اهل کتاب و نفی اینکه شما هیچ اساس و بنیادی ندارید و اعلام اینکه شما ظالم و فاسق هستید و از مسیر ما انزل الله خارج شده اید. این مطالب خیلی مهم هستند که باید از طرف پیامبر به تمام امتش ابلاغ شود. حال اگر پیامبر به خاطر بعضی مصلحت ها آنرا به تأخیر انداخته است خداوند روی به او می نماید: که تو حق نداری اعلام موضعِ حق را در این زمینه، به تأخیر اندازی، تو باید برنامه ی حق را اجرا کنی و هر چه پیش آید تو مسئول عواقب آن نخواهی بود:« بلغ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ چه بگویم؟:« قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ ». بلغ این است.قاطعانه ترین دلیل هم همان است که بین این دو جمله واو عطف وجود ندارد اگر وجود داشت می شد گفت: آنچه نازل شده است را بگو و به اهل کتاب هم بگو

.
به عبارت ساده تر می گوید: تبلیغ کن بگو « یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ ».

معنای توسل

توسل را با فریاد رسی و استعانت اشتباه می گیرند. توسل یعنی وسیله قراردادن در دعا و نیایشی که انسان با خدا دارد با وسیله ای که مشروع بودن استفاده از آن وسیله،در شرع برسمیت شناخته شده باشد. 


در سراسر کتاب و سنت، توسل به سه صورت مجاز است و لاغیر.


1- توسل به اسماء الله الحسنی.


 مثلاً فرد بگوید خدایا به خاطر رحمتت،بزرگیت، جمالت،جبروتت و غیره ... مثال:برحمتیک یا ارحم الراحمین. یا اینکه در آخر دعا می گوئیم انک انت الغفور الرحّیم.


2- توسل به عملِ صالحِ خودِ دعا کننده.


یعنی شخص متوسل، یک عمل صالح خودش را عرضه کند و بگوید خدایا به خاطر فلان عمل صالحی که انجام دادم فلان مطلوب را از تو می خواهم مثال: ربنا آمنّا بما انزلت و اتبعنا الرسول فکتبنا مع الشاهدین.(آل عمران 53) برای اینکه خدا او را جزو شاهدین قرار دهد، فرد دعا کننده، ایمانش و تبعیت از رسول را به عنوان وسیله عرضه می کند در واقع « وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ » همین است یعنی مؤمنین چیزی که موجب تقرب به خداست را بیاورند (ایمان و عمل صالح) یعنی بگویند خدایا ایمان آوردیم و تبعیت رسول اکرم نمودیم،جهاد فی سبیل الله کردیم، علیه طواغیت مقابله کردیم، تسلیم برنامه تو شدیم و تبلیغ امر و شریعت تو نمودیم پس تو هم مغفرت نصیبمان بگردان و ما را ببخشای. [3]


3- توسل به دعای مومنی دیگر در حال حیاتش


یعنی شخصی پیش یک نفر صالح می رود (بعد از اینکه اخذ اسباب و مقدمات کار کرده باشد) میگوید بیائیم دو نفری برای حل فلان مشکل من دست به دعا برداریم و از خدا کمک بخواهیم. 

مثال: پسران یعقوب پیش پدرشان می روند و می گویند: «قَالُواْ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ» (97 یوسف) در اینجا پدرشان نمرده است و در جای دیگری نیست، مثلاً خودشان در مصر نیستند و پدرشان در فلسطین. می گویند پدرجان چون ما خطا کرده ایم آمده ایم تو بر ایمان طلب بخشش کنی. یعنی خودمان مقدماتی که توبه من قریب باشد و استغفار کردن را آماده نموده ایم و حال تو برایمان طلب بخشش بنما. حتی نه اینکه خودش ببخشد بلکه طلب بخشش از خدا نما. در اینجا حضرت یعقوبِ زنده یِ حاضر، وسیله شده است برای طلب بخشش از خدا و احتمال دارد که اصلاً خداوند طلب بخشش را هم قبول نکند.


در سوره ی نساء در مورد افرادی که دچار موضع خطا شده اند خداوند می فرماید: و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاءوک فستغفروالله و استغفر لهم الرسول لوجدوالله تواباً رحیما (نساء 64) اگر آنها می آمدند پیش تو (به عنوان وظیفه خودشان) استغفار پیش خدا می کردند و استغفار رسول (را هم وسیله) می کردند آن وقت خداوند برای آنها توابیت و رحیمت داشت.  در این جا حضرت رسول وسیله قرار گرفته است حضرت رسولی که در آن زمان زنده است (جاءوک).


 مسئله ی دیگری که بعضی افراد برای توسل جستن به غیر خدا به آن استشهاد می کنند مسئله ی توسل عمربن خطاب به عباس عموی پیامبر است. در مدینه خشکسالی بود مسلمانان برای نماز استسقاء بیرون رفتند عمربن خطاب درخواست کرد که عباس با آنها بیاید. در صحرا گفت خدایا این عباس عموی پیامبر تست ما او را شفیع قرار می¬دهیم در پیشگاه تو، دعای او را قبول فرما. در اینجا در عین حال که به عباس می گوید برایمان دعا کن خودش هم دارد دعا می کند که خدایا دعای او را قبول فرما.(در این صحنه عباس زنده و در آن مکان حاضر است).


در اینجا قاطعانه اعلام می کنم که به غیر از این سه نوع توسل،نوع چهارمی در کتاب و سنت وجود ندارد


تعدد زوجات پیامبر

بسم الله الرحمن الرحیم


الحمدالله الرب العالمین،.صلی الله علی محمدو علی آل محمد


برادری ازاینجانب خواست تا مطلبی دباره حکمت تعّدد زوجات پیامبرخدا حضرت محمد-صلی الله وبارک علیه و علی آله- بنویسم،بگونه ای که روشنگر زوایای مختلف این امرباشد.قبل ازبحث دراین زمینه لازم می دانم این نکته را یادآور شوم که دانشمندان بزرگ اسلام- علیهم برکات الله- در اطراف این امر بحثهای متنوعی کرده اندکه جایی برای اظهارنظر حقیر بی بضاعتی چون من نمانده است.مثلاًاز معاصرین،شهید بزرگواراسلام درقرن حاضراستادسید قطب-رضی الله عنه- درتفسیرگرانقدرفی ظلال القرآن؛واستاد علّامه کاکه احمد مفتی زاده-حفظه الله ونفعنا بعلومه- در دو نوار حق مطلب را ادا فرموده اند،وآنچه سبب شد بجای ارجاع به آن منابع این مختصررا بیان دارم،عربی بودن بحث سید،وکُردی بودن نوارهای کاکه احمدمی باشد،که روشن است برای کسی که زبانهای کُردی وعربی رانمی داند قابل استفاده نیست.


نکته ضروری دیگری که یاد آوری می شود این است که:این قبیل بحثها هیچگاه درمقام دفاع از اسلام نباید مطرح کرد.زیرا اسلام تنها حق مقبول خداوند هستی است.اسلام میزان است نه موزون؛ومیزانی است که با آن هیچ میزانی دیگری وجود ندارد،به تعبیردیگرصحّت یا سقم هراندیشه وعملی با اسلام سنجیده می شود،نه اینکه صحّت یا سقم مطلبی اسلامی با ملاک دیگری سنجیده شود.وقتی این مطلب دراسلام وجود دارد،پس حق است،و ما وراءآن باطل.پس قصدازاین بحث دفاع(!)ازاسلام نیست،حال این سؤال مطرح می شود که با این وصف بحث از چه دیدی مطرح می شود،وبرای چه فایده ای؟


جواب این است که:حقیقت این مطلب اسلامی،با کج فهمی روبرو شده است مادراین نوشتار- بإذن الله-می خواهیم این مطلب را آنچنانکه مورد نظرشارع حکیم است روشن کنیم،بگونه ای که زنگار از رخ فهم این مطلب زدوده شود.و توفیق،تنها از خداوندتعالی است.


حقیقت این است که«تجویز تعدد زوجات»دراسلام،ارائه راه حل،وتکلیفی سیاسی اجتماعی است درشرایط مخصوصی،که درغیرآن شرائط،این مسأله مطرح نیست.همچنانکه مجازات سارق به هنگام وجود سرقت،وتحقق شرایط مخصوص،قابل إجراء؛ودرغیرآن حالات منتفی است؛یا اباحه خوردن محّرمات چهارگانه ازطعام،درشرائط ویژه ای مطرح،ودرغیر آن شرائط منتفی است؛تجویزتعدد زوجات هم ویژه شرائطی وحالاتی اجتماعی است که درغیرآن شرائط وحالات اساساً مطرح نیست.


توضیح مطلب چنین است که:جوامع بشری،همیشه صحنه مبارزه ونبرد انسانها است،واین نبردها وکشمکشها –دریک نگاه کلی- ازسه صورت خارج نیست:جنگ دونیروی باطل باهم؛جنگ نیروی حقّ با باطل؛وجنگ دو نیروی حقّ بخاطر وجود شبهه های قوی وعدم امکان ازاله شبهات.

اگر اسلام جنگ نوع سوم را نهی کرده،وراههای پیشگیری از وقوع آن را بیان نموده است؛ولی جنگ نوع دوم را بخاطررستگاری ونجات مستضعفان،وتثبیت حقّ وازاله باطل تأیید کرده است.واز آنجا که جنگ نوع اوّل مربوط به مؤمنان نیست،وبرپا کنندگان آن ازاسلام دستور نمی گیرند،بدیهی است که در اسلام دستور العملی خطاب به آنها مطرح نیست.


امّا آنچه که درهر سه نوع جنگ،پیش می آید عبارت است ازکشته شدن تعدادی از طرفین درگیر،ویا حتّی غیر درگیر،و معمولاً کشته شدگان ،از مردانند،زیرا حاضرین صحنه های جنگ آنانند و در تاریخ نمونه روشنی عرضه نشده است که درآن زنان درحدّ قابل توجهّی بیشتر از مردان کشته شده باشند.


نتیجه طبیعی این اوضاع،کثرت زنانی بی سرپرست و کم شدن مردان و سرانجام بهم خوردن وضع طبیعی اجتماع،وزائل شدن اعتدال اجتماعی است.


ازسوی دیگرقضیه نیازمندی مرد و زن بهم،برای حل مسائل جنسی و حفظ نسل انسانی،ودیگر فوائد ازدواج روشن است ومحتاج اقامه برهان واطاله مطلب نیست.


اجتماعی بواسطه جنگ یا.... مبتلا به کثرت زنان بی سرپرست وقلّت مردان قادر به ازدواج شده است،راه حلّ این مشکل چیست؟سیّد می گوید:«شانه بالا انداختن مشکلی راحلّ نمی کند»وراست می گوید.


اجتماع جاهلی این مشکل را به سه طریق حلّ(!) کرده است:


1- ازدواج هر مرد قادر به ازدواج با یک زن؛ وبی زوج ماندن باقی زنها در طول حیاتشان.

2- ازدواج هر مرد قادربه ازدواج بایک زن؛واستفاده از زنان دیگر بصورت زنا، و معشوقه گیری،...

3- ازدواج هر مرد قادر به ازدواج با بیشتر از یک زن؛ بدون تحدید.


(منظوراین است که بیش از این سه راه، راه دیگری وجود ندارد)


اسلام راه حلّ اوّل و دوم را مخالف فطرت ومصالح فردی و اجتماعی انسانها می شمارد؛وبدیهی است که آنها را نمی پذیرد.


قبل از بحث در راه حلّ سوم این نکته را هم ذکر کنم که در جوامع جاهلی،گذشته از تعدد زوجات بخاطر ادلّه ای که ذکرشد،چه بسا ازدواج متعدّد بدون وجود این حالت وصرفاً بخاطر خوشگذرانی وشهوت رانی،و تفاخر ومباهات به کثرت زنان وفرزندان صورت گرفته ومی گیرد.


اسلام راه حلّ سوم را با دو تحدید فهّم بعنوان راه حلّی اجتماعی پذیرفته است.


تحدید اوّل،«تحدید زمانی» است .یعنی این امر را فقط در زمانی مباح می داند که قلّت مردان و کثرت زنان بی سرپرست،این راه حلّ اجتماعی را مطلوب وهمه  کس پسند کرده باشد.


تحدید دوم،«تحدید عددی»است،یعنی این امر محدود به چهار عدد می باشد

.

درحالیکه در طرز عمل جاهلی،این دو قید وجود ندارد، مرد می تواند هر زمان،چه بعنون راه حل اجتماعی ،وچه بعنوان خوشگذرانی واتراف به هر تعداد که می خواهد،زن در اختیار داشته باشد.


«.... فَانکِحُواْ مَا طَابَ لَکُم مِّنَ النِّسَاء مَثْنَى وَثُلاَثَ وَرُبَاعَ... » نساء3


           تحدید اول:زمانی                   تحدید دوم:عددی


کاکه احمد می گوید:«ما،مای توقیتیّه است» و خطاب«کم» را جامعه می دانند نه فرد.با این توضیح ترجمه آیه چنین است:



نکاح کنید هرزمان که این امر مطلوب مجتمعتان بود،از زنان دو دو،سه سه،وچهار چهار. ومطلوب بودن این امراز دیدگاه مصالح اجتماعی فقط وقتی است که اعتدال جامعه و سیر طبیعی آن با قلّت مردان وکثرت زنان بی سرپرست،مختل شده باشد.


درتحدید عددی هم نکته ای که مطرح است این است که ذکرآن به سه صورت مثنی،وثلاث،ورباع بخاطر آن است که افراد مجتمع توانایی تحمّل این تکلیف را بصورت مساوی دارا نیستند.کسانی هستندکه اساساً قارد به اداره خانواده نمی باشند،وبقیه هم اگر امکان اداره بیش از یک زن را داشته باشند،روشن است که استطاعت وامکاناتشان مختلف است،واسلام هرکسی را به اندازه وسعش تکلیف می کند: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ...(تغابن آیه 16) با این توضیحات روشن می شودکه تعدّد زوجات،قضیه ای سیاسی و اجتماعی است،وروزنه ای برای خوشگذرانی درآن وجود ندارد.


سیّد-رحمه الله- دربیان حالاتی که این امرمطلوب؛و بعنوان راه حلّی مطرح می شود،چندصورت جزئی را بیان می کندکه درآنها هم اگرچه اوضاع اجتماعی نقش دارد،امّا جنبه فردی مسأله،غالب است.


مثلاً مرد جوانی را در نظر بگیریم که به اداء وظیفه فطری جنسی قادربه اداء وظیفه زناشویی نیست،واین حالت هم ممکن است سالها طول بکشد،این مشکل راچگونه حلّ کنیم؟


ممکن است بگوییم:


1-این زن را طلاق دهد،وهمسر دیگری اختیار کند.

2- با تکیه به زور مرد را وادار به تحمّل وضع موجود کنیم.

3- مرد را آزاد بگذاریم که با زنا وگرفتن معشوقه های مختلف خود را ونیازهای جنسی خود را ارضاء کند.

4- ازدواج دیگری را درکنار ازدواج اوّلش برای وی مباح شماریم.

راه حلّ اوّل،را حلّی است که قضّیه را نه تنها حلّ نمی کند بلکه گاه موجب مشکلات زیادتری هم می شود.مثلاً اگر زن وشوهر متمایل به زیستن درکنارهم بودند،یا بچه هایی درکانون زندگیشان موجود بوده،طلاق دادن زن آیا دردی بر دردها اضافه می کند یا از مشکلات میکاهد؟! یا اگر زن بعداز طلاق امکان مادّی تأمین زندگیش رانداشت؟



راه دوم آنقدر خلاف فطرت انسان است که هرقانونگذاری آنرا تجویز کند،جزبا مخالفت روبرو نخواهد شد.البته گاه ممکن است فردی بخاطر مصالحی، یا جهاتی عقیدتی یا اخلاقی این وضع را پذیرا شود،ولی نمی توان این را به صورت امری قانونی واجباری درآورد.


باطل بودن راه سوم احتیاج به دلیل و برهان ندارد.وفقط راه چهارم میماند که إجازه دهیم،فرد درعین حفظ زندگی بچه هایش،ونگسستن پیوند اوّل که مایل به گسستنش نیستند،برای حفظ خود ازلغزشهای اخلاقی وجواب دادن به نیازهای فطری،به طور مشروع همسر دیگری اختیار کند.وراستی آیا ازدواج درچنین حالتی امر پسندیده وصالحی نیست؟!


یا مرد دیگری را در نظر بگیریم که کانون زندگیش گرم و همراه با علاقه است امّا اندوه نداشتن فرزند برجان خود و همسرش سنگینی می کند،این مردچه کند؟


1- وضع موجود را تحمّل کند؟

2-همرسش را طلاق دهد،و زن دیگری اختیار کند؟

3- درعین حفظ همسرش،با زن دیگری ازدواج کند؟


راه اوّل را نمی شود قانونی کرد،واوّلین کسی که زندگیش در سایه این اجبار تلخ وناگوار خواهد شد،خود زن است،وبازممکن است فردی بخاطر مصالحی یا جهاتی عقیدتی واخلاقی تحّمل این وضع را ترجیح دهد،امّا این را نمی شود امری همگانی کرد.


اولین مخالف راه حلّ دوم،خود زن است،چه بسیار زنانی دیده شده اند که حاضر بوده اند،به شرط آنکه زندگیشان ازهم نگسلد وجود زن دیگری را بعنوان شریک خود پذیرا شوند.سیّد می گوید:«نود ونه درصد زنان عقیم کسانی را که راه دوم را به شوهرانشان پیشنهاد کنند نفرین می کنند»وراستی درعین حفظ این کانون،چه مانعی وجود دارد،وچه اشکالی بروز می کند که زن دیگری هم به این جمع اضافه شود،باشد که او با فرزندانی که به خانواده تقدیم می دارد،زندگی را گواراتر کندواندوهها را بزداید.


وچه بسیار زنان فهیمده ای را دیده ایم که به فرزندان شوهرش أنس گرفته وبرای تربیت و بزرگ کردن آنها چون مادری مهربان زحمت کشیده است.


امّا با این توضیحات هنوز حکمت تعّدد زوجات پیامبر- ص- که مانند دیگران  محدودبه چهار زوج نیستند،روشن نشده است.


حقیقت مطلب چنین است که دراسلام،- بخلاف همه مکاتب ونظامهای بشری- رهبران مکلّفنددرعین کمترین بهرمندی از امکانات مادّی ورفاهی،وبیشترین تقیّد به برنامه های عبّادی وپرورشی،بیشترین بار انجام تکالیف و مسؤولیتّهای اجتماعی را نیز عهده دار شوند،ودر میان رهبران،وظیفه پیامبر اسلام-صلی الله وبارک علیه و علی آله- از همه سنگینتر است.


زندگی پیامبراسلام را از جهت مادی نگاه کنید،کدام خانواده در مدینه در این سطح زندگی می کند؟چه مردی زنان خود را در سطح زنان پیامبر-ص- ازتمام مظاهر رفاه بدور داشته است؟


از دیدگاه اسلامی:رهبر مکّلف است سطح مادّی زندگی خود را در سطح ضعیفترین افراد اجتماعش تقدیر کند،واگردیگران مجازند که در سطح متوسّط جامعه از نعم و امکانات بهره مند باشند،امّا رهبر جز به تقدیرسطح زندگی با ضعیف ترین سطوح جامعه مجاز نیست، واین یکی از خطّوط استراتژیک حرکت اسلامی است،نه تاکتیکی مطابق مصالح زمان.

__________________________________

بعضی از افراد کوتاه اندیش وسطحی نگر تصّور می کنندآنهمه سخت گیری وزهد پیامبر-ص- ویا رهبرانی چون ابوبکر،عمر،عثمان،علی،عمر بن عبدالعزیز و....- سلام الله علیهم أجمعین- بخاطر نبودن امکانات،ودر واقع فقری اجباری بوده است،مطالعه در زمینه کثرت غنایم و امکانات مادّی خصوصاً درعصرراشدین مهدیّین،و آنگاه زندگی بسیار سخت و بدور از مظاهر رفاه خلفاء کرام،و عاملین آنها در مقامهای مختلف، براین اندیشه خط بطلان می کشد.

___________________________________

وبرای روشن شدن بیشتر این مطلب که تقدیر زندگی رهبر،با ضعیف ترین سطوح اجتماعی مسأله ای تاکتیکی وموقّتی نیست،بلکه خطّی از خطوط ثابت استراتژیک است، درآیات 21 تا 34 سوره احزاب دقّت کنید.


خداوند درآیات 21 تا 27 دریک جمع بندی دقیق از ماجرا وپیامدهای غزوه احزاب موضع وحالت چهار گروه درگیر را در بلیغترین عبارات به روشنی تصویر می کند:

1- مؤمنین  2- منافقین 3- کافرین 4- اهل کتاب،درآیه 27 درباره سرازیر شدن سیل غنیمت وامکانات أخذ شده از یهود که از کافران پشتیبانی نمودند،وعلیه ایمان همراه کفر شدند،اینچنین آمده است:

« وَأَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَدِیَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضاً لَّمْ تَطَؤُوهَا وَکَانَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً » احزاب آیه 27


 یعنی:خداوند سرزمین آنان و خانه ها و دارئیشان ،و زمینی که تا حال داخل نشده اید(یعنی:خیبر)ارث شما گرداند.


درچنین وضعی که سطح زندگی مادّی به طور چشمگیری بالا رفته،واز هر سو سیل امکانات،لبهای خشک محرومان را تر می کند،ومستضعفان رامجال می دهدکه دمی بیاسایند؛خداوند متعال در آیه 28(بلافاصله)درجواب زنان پیامبر- ص – که میخواهند آنها هم چون دیگران از نعم  وامکانات موجود بهره مند شوند می فرماید:


« یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ إِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا فَتَعَالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَأُسَرِّحْکُنَّ سَرَاحاً جَمِیلاً»احزاب آیه 28                                                                           

یعنی : ای پیامبر! زنانت را بگو:اگر حیات دنیا و زینت آن را میخواهند بیایید که ازآن بهره مندتان سازم،(وبعد از بهره مند شدن)به نیکویی وبدون ناراحتی طلاقتان دهم!


این آیه به صراحت اعلام می داردکه حتّی در وقتی که «خداوند سرزمین دشمن و خانه ها و اموال آنها را در اختیار مسلمانان گذاشته است»و همه به نحوی از آن امکانات بهره مند می شوند،باز«رهبر»- صلی الله وبارک علیه و علی آله- اجازه نداردکه سطح زندگیش را از سطح ضعیفترین قشرهای اجتماع بالاتر آورد؛وحتّی به وی دستور می دهد اگر زنی از زنهایت نتوانست اینگونه زندگی سخت را تحمّل کند،او را به قدر حاجتش بهمره مند کن وبعدهم او را طلاق بده،واین بخوبی نشان می دهد که انتخاب آن شیوه ایثارگرانه برای زندگی معلوم «نبودن» یا«فقیربودن» کلّ اجتماع و...نیست،بلکه شیوه ای است ثابت برای همه پیشوایان عدل،وقبل ازهمه برای بزرگ پیشوای جهان محرومان ،حضرت محمد- صلی الله وبارک علیه و علی آله-وبهمین خاطر است که حضرت علی –ع- این حقیقت بزرگ را بعنوان فرض الهی میشمارد و می گوید:


«إنَّ اللهَ فَرَضَ علی أئمَّهِ العدلِ أن یُقدِّرو أنفسَهُم بضَعفه النّاس...»

یعنی:خداوند برپیشوایان عدل فرض گردانده که زندگی خود را به نسبت ضعیف ترین مردمان،قیاس واندازه گیری کنند.


عبادت پیامبر را نگاه کنید:



درحالیکه هیچ کدام از افراد امّت به چنین تکلیفی مأمور نبوده و نیستند.


پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-در عین بهره مندی از کمترین امکانات جامعه،ودر عین مکلّف بودن به بیشترین برنامه های عبادی،مکلف است که بیش از همه در تحّمل تکلیفات اجتماعی کوشا باشد،گفتیم که مسأله تعدّد زوجات قضیّه ای سیاسی است،و جنبه فردی ندارد،یا فقط درموارد نادری جنبه فردی آن غالب است.


دراین وقت هم پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-مکّلف است بیش از دیگران تحمّل بار سرپرستی زنان بی سرپرست جامعه را عهده دار شود،واگر ضرورات اجتماعی اقتضاء می کردپیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله- بیش از آن تعدادی که ازدواج کردند،باز هم ازدواج می کردند،امّا الحمدالله که وضع بیشتر ازآن تکلیف را نمی طلبید.


سرّ محدود نبودن تعداد زوجات رسول خدا- صلی الله وبارک علیه و علی آله-درهمین تفاوت عمیق وهمه جانبه مسؤولیتهای ایشان با باقی افراد امّت می باشد،واگر کسی بداند اداره کردن یک زن چه مشکلاتی دارد،می تواند تاحدّی حدس بزند که اداره کردن ده زن چه بار سنگینی است،تعدّد زوجات درجامعه اسلامی یک راه حلّ اجتماعی است به نفع زنان،ودر جهت حفظ حقوق آنان،ورعایت قسط درمورد امکان استفاده ازشوهر وفرزند و وعده سرپرستی که امکانات زندگیش را تأمین کند،وشرافت انسانیش را از تعرّض روباهها و گرگها و خوکها مصون دارد،ودر این ایثار و عهده دارد شدن بارها،پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-نقش استثنائی دارد،همچنانکه درهمه چیز استثنائی بوده،در عبادتهای طولانیش،درجهاد و فداکاریش،در سرچشمه خیر وبرکت بودنش،در اخلاق والای انسانیش،در ضدّ اتراف و استکبار بودنش،در یاور مستضعفان بودنش،در زندگی ساده وبدور از هرگونه مظاهر رفاه و ..... بودنش و ... - صلی الله وبارک علیه و علی آله.بعضی از دشمنان اسلام،تلاش کرده اند در وراء تحلیل تعدّد زوجات، چنان بنمایانند که سرّ این تعدّد«مسأله جنسی»است!!


توضیحات سابق تا اندازه ای حقیقت مطلب را روشن کرده است؛وبرای ابطال این شبهه واهی کافی است سیری سریع به زندگی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-بیندازیم:


ازوداج ایشان با حضرت خدیجه،وبه پیشنهاد حضرت خدیجه،در وقتی اتفاق افتاد که سنّ ایشان 25 سال،وسنّ خدیجه – ع- 40 سال بود.تنها درهمین بیندیشید که وقتی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-خبرنزول ملک و ماجرای غار رابرای خدیجه تعریف کرد، وی در جواب چه گفت:«نه! هرگز جای ترس و هراس نیست،به خداوند سوگند که او هیچگاه تو را خوار نمیکند،زیرا توبه حفظ علامات وارتباطات خانوادگی قوی وصله رحم پایبندی،وانسان درمانده را دستگیری؛وفقیر و نیازمند را مال و دارایی می بخشی،وبه وی چیزی می رسانی که از غیر تو ساخته نیست؛تومهمان را گرامی می داری،واز او پذیرایی می کنی؛و در حوادث مهّم و مصیبتهایی که برای حقّ پیش می آید یاور و معینی»(1)


خوب بیندیشید! آیا اگر در طول 15 سال زندگی زنانشویی، وباهم بودن مستمّر،این پیرزن 55 ساله از شوهر 40 ساله اش کمترین نقطه ضعف جنسی یا مالی دیده بود،اینچنین ویرا می ستود؟!



(1)به روایت بخاری


مگر می شود جوان 25 ساله ای بخاطر شهوت زن 40 ساله ای را اختیار کند،و آنگاه درطول 15 سال زندگی مشترک،هیچ نقطه ضعف جنسی از خود بروز ندهد؟! مگر می شود جوان 25 ساله ای بخاطر مال زن ثروتمندی را به همسری برگزنید آنگاه زندگیشان 15سال بطول انجامد؟!


ودر این مدّت حتّی یک ایراد ونقض هم از خود آشکار نسازد؟!


خوب بیندیشید !خدیجه در چه وقتی با این عبارات عالی شوهربزرگش را می ستاید؟


درست در وقتی که تأیید شوهرش،بمعنای نفی تمام اندیشهای پدران و اجدادش می باشد،درست در وقتی که او بزرگترین ادعّای ممکن را کرده است،ادّعای دریافت وحی و رؤیت ملک وحی!


انصاف دهید آیا اگر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-در طول 15 سال زندگی با همسر گرامیش- سلام الله علیها – حتّی یک امر خلاف از او سرزده بود،با این قاطعیّت مورد تأیید قرار می گرفت؟!


خدیجه-ع- بعداز ایمان به پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-باقی مال و دارائیش را صمیمانه در راپیشرفت دعوتش فدا کرد،بگونه ای که در وقت دفنش درشعب ابی طالب،پارچه ای را که بردوش می اندخت،کفن وی کردند،وچیز دیگری که با آن وی را بپوشانند نداشتند،آیا این نشانه عمق ایمانش به شوهرش وراه او نیست؟


آیا مردی که به خاطرشهوت ویا مال با زنی ازدواج کند،تا این اندازه نزد همسرش محبوب است ؟قاطعانه می پرسم آیا هیچ زنی در دنیا وجود دارد که تا این اندازه به شوهرش ایمان و عشق داشته باشد؟


خدیجه بدون آنکه بر وی واجب باشد ،در سن 55 سالگی وبعدازآن شبهای بسیاری را تا صبح به خاطر اقتدا به سنّت شوهرش به نماز ایستاده است،ودر دل شب نیایش کرده است،آیا هیچ زنی در دنیا وجود دارد که تا این حدّ تابع اختیاری رسم و برنامه شوهرش باشد؟


وراستی جوانی 25 ساله که دراوج نیازهای جنسی است،چه طعمی درزن 40 ساله ای دارد که دیگر پا به سن کهولت گذارده است؟!


وحجّت دامغه ای که برفرق شبهه اندازان فرود آید این است که محمّد- صلی الله وبارک علیه و علی آله-تا مرگ خدیجه -ع-زن دیگری اختیار نکرد؛.پس ازمرگ وی بودکه ئائشه –ع- را به همسری برگزید،وتا هجرت به مدینه وی را به خانه نیاورد.و در این فاصله به پیشنهاد«خَوله»،«سوده» را خواستگاری کرد،سوده ،پیر زن نازیبایی که خبر خواستگاری محمّد - صلی الله وبارک علیه و علی آله-از او همه را متعجّب ساخت،سوده –ع- خطاب به پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-می گوید:«به خدا سوگند که هیچ حرصی به شوهر کردن ندارم،ولی دوست دارم که خداوند درقیامت مرا به عنوان همسر تو مبعوث کند»(1)


آیا این طریق ازدواج مردان شهوت  دوست است؟!


«خنیس بن حذافه»صحابی بزرگواری که در دوهجرت  به حبشه ومدینه،در شمارمهاجرین فی سبیل الله بود،ودر جنگ بدر واُحدشرکت جسته بود،بخاطر جراحتهای جنگ اُحد،مدّتی  بعد درگذشت،وپس از خود «حفصه»دختر عمر ابن الخطاب –ع- را بیوه گذاشت.


عمر-ع- نمی توانست تألمّات روحیش را بخاطر بیوه شدن دختربا تقوا و جوانش پنهان کند،با ابوبکر دراین زمینه سخن گفت ،ولی جوابی از اونشنید! با ناباوری وعصبانیّت به خانه عثمان آمد،و به او پیشنهاد کرد که حفصه را به همسری برگزیند،عثمان چند روزی مهلت خواست ،و بعد گفت:«فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم»عمرخشمگین وناراحت شکایت دویار قدیمی اش را به سوی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-برد:


- آیا کسی مثل حفصه،دراین سنّ وبا این شرف و تقوی، ردّ می شود؟


پیامبر تبسّمی فرمود وگفت:«کسی بهتر از عثمان،حفصه را به همسری برمی  گزیند؛وعثمان هم با کسی بهترازحفصه ازدواج می کند»(1)


شوق درچشمان عمر،برق می زد! کسی بهتر از عثمان؟!


به خداوند سوگند آیا این شرافت وکرامت را هرگز تصّور می کرد!


اوّلین کسی را که در راه دید،ابوبکر-ع- بود،ابوبکر از شوق وشادی عمر فهمید که پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-مطلب را به وی گفته است،درحالیکه به وی تبریک می گفت،گفت:«ای عمر! از من ناراحت مباش پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-اسم حفصه را برده بود،ولی من نخواستم سرّ او را برتو فاش سازم،اگر پیامبر-ص- حفصه را نمی گرفت،من با او ازدواج می کردم»(2)


(1) الاستیعاب،ابن عبدالبّر،والاصابه

(2) الاستیعاب،ابن عبدالبّر،والاصابه      (3)دومنبع قبلی+سیره ابن هاشم


آیا این منطق انسانهایی است که برای ارضاء شهواتشان زنان متعدّد می گیرند؟آیا این تحّمل باری و تکلیفی اجتماعی نیست؟«زینب بنت خزیمه»زنی است که شوهر اوّلش اورا طلاق داده، وبعداز مدتی شوهر دومش هم درجنگ بدر به شهادت رسیده است.


نویسنده «حیاة محّمد» می گوید:«زنی بی بهره از جمال بود»او را بخاطر شفقت و مهربانی فوق العاده اش نسبت به فقرا و نیازمندان «ام المساکین»می گفتند،اینبار هم چه کسی جز حضرت رحمه للعالمین - صلی الله وبارک علیه و علی آله-عهده داراین تکلیف اجتماعی شود؟و او –رضی الله عنها- بعداز هشت ماه به سرای باقی شتافت.


آیا این ازدواج در منطق انسانهای شهوتران جایی دارد؟!


وبهمین سان همه ازدواجهای پیامبر-ص- را بنگر.آنگاه خواهی دید که با بزرگ مردی رو برو هستی که خداوندش چنان اراده کرده،که همه مسؤولیتها و تکالیف سخت فردی و اجتماعی را برعهده گیرد،وبا تدبیر وحکمت فوق العاده اش،در بهترین اشکال،وبسیار نیکو به انجام رساند.


بزرگ انسانی که شب را ساعتها به عبادت مشغول است؛ومسؤولیت اداره چند زن را بعهده دارد؛ومشغول ایجاد وبنیانگذاری جامعه ای است که قرار است«الگوی جاودانه »تاریخ عدالت وشرافت و کرامت باشد؛ومشغول نبرد باهمه دشمنان داخلی و خارجی این جامعه؛ودریافت کننده کلام سنگین خداوند،که یکبار درحال نزول وحی،سنگینی رانش بر ران زید بن ثابت به حدّی بود که نزدیک بود ران وی را خرد کند،ودرعین حال رهبری که زندگی خود را در پائین ترین سطح مادّی تقدیر کرده،واثری از رفاه – حتّی ابتدایی- در زندگی اومشاهده نمی شود.


بیندیش! تأمل کن! وبعد بخاطر هرچه که نمی باید به دلت خطور می کرد،از خدای او- تبارک وتعالی- طلب مغفرت کن؛وبا قلبی پراز محبّت و ارادت به او،به امید آنکه خدایش تورا در زمره امّت وی محشور گرداند،بگو:


اللَّهُمَّ صَلِّ علی محمّدٍ وَ علی آل محمّدٍ،کما صَلَّیتَ علی ابراهیم؛وَبارک علی محمّدٍ وَ علی آل محمّد،کما بارَکتَ علی ابراهیمَ فی العالمین؛إنَّکَ حمیدٌ مجیدً.



(وهمین دلیل است،برای کسانی که می گویند پیامبر بخاطر مال و دارایی با خدیجه ازدواج کرد!)ایشان ازهمان آغاز دعوت،مکلف بودن که به تناسب بلندی و کوتاهی شبها،ساعاتی از شب را قیام کنند وبه نمازوتلاوت قرآن بگذرانند،یعنی: در شبهای طولانی وبلند،مکلّف بودند که دو سوم از شب،ودر شبهای متوسط یک دوم ازشب؛ودر شبهای کوتاه یک سوم از شب را به تهجّد بپردازند:

« یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلاً، نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً، ‏ أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً» ‏.مزمل 1-4

بحثی درمورد قسم

سوگند (قسم) 


سوال شده به چه علت قسمِ به غیر خدا در بعضی از احادیث بعنوان شرک نام برده شده است؟

مثلاً روایتی داریم با این عبارت:"من حلف بغیر الله فقد اشرک"کسیکه به غیر خدا قسم بخورد مرتکب شرک شده است. زمانی می توانیم فهمی درست از این حدیث و مضامینی از این دست داشته باشیم که بدانیم فلسفه ی قسم خوردن چیست؟. اساساً با توجه به اینکه انسان موجودی فطرتاً جمع زی است مهمترین رکنی که امکان زندگی جمعی را به انسان می¬دهد اعتماد است. یعنی در هر جامعه ای که رکن اعتماد افراد به یکدیگر منهدم شد امکان اجتماع و استفاده بردن از زندگی اجتماعی منتفی است. در جوامعی که مسئله ی اعتماد در آنها به حد پائینی رسیده است از نظر زندگی جمعی به شدت ضربه پذیر شده اند. زندگی جمعی یعنی اینکه افراد همدیگر را فهم کرده و بعداً مبتنی بر آن فهم، برای ادای مسئولیتِ خلافت، تعاون داشته باشند. 

«انی جاعل فی الارض خلیفه» (بقره 30)

خلافت هم دو شاخه ی مهم دارد یکی آباد کردن خود انسان، که قرآن بنام تزکیه از آن نام می برد و دیگری آباد کردن زمین با کلیه ی امکانات و استعدادهایش، که قرآن بنام استعمار از آن نام می برد در نتیجه مادام  که رکن اعتماد نباشد هیچ کدام از این مسئولیت ها ادا نمی شود. علت اینکه قرآن در سوره ی حجرات با آن شدت با منهیات ششگانه [1] برخورد می کند این است که این منهیات، اعتماد را از بین می برد.


گفتیم که یکی از ارکان مهم در روابط انسانی تفاهم است. یعنی انسانها یکدیگر را فهم کرده، با یکدیگر حرف زده و چیزی را که در دلشان مخفی و پوشیده است بوسیله ی کلام آشکار می کنند. اگر در جامعه ای راستگوئی نباشد تفاهم ایجاد نخواهد شد بر همین اساس است که اسلام فضیلت زیادی برای راستگوئی قائل است حال گاهی پیش می آید که انسانها به تناسب موضوع و به تناسب اعتمادی که میان آنها قوت یا ضعف دارد احتیاج دارند که کلامشان را موکد کنند.مثلاً بین من و شما اعتماد کامل برقرار است اگر بخواهیم مطلبی را به هم بگوئیم احتیاج نیست که آنرا با تأکید بیان کنیم بلکه خیلی راحت قضیه را مطرح می کنیم.اما گاهی حالتی پیش می آید که من با فرد دیگری روبرو هستم که این حالت اعتمادی که بین من و تو مطرح است با آن قوت، بین من و او مطرح نیست. بنابراین مجبورم که کلامم را با تأکید بیشتری برای او بیان کنم در اینجا احتیاج دارم از کلماتی که در عرف برای تأکید استفاده می شود بهره گیرم مثلاً بگویم باور کن، مطمئن باش و غیره. گاهی این مقدار تأکید هم کافی نیست در نتیجه مجبورِ به قسم خوردن می شوم.


قسم به خدا، وسیله ای است که مؤمنین به وسیله ی آن اعلام می کنند که آن کلامی که می گویند راست است.


حال چرا قسم خوردن به غیر خدا شرک است؟


وقتی یک نفر پیش یک یا چند نفر دیگر، به خدا قسم می خورد در واقع دارد اعلام می کند که: این کسی که من به او سوگند می خورم،بی نظیر معظمی، بین من و شماست؛ که بر آن فعل، قول و نیتی که در جای دیگر یا نفس من صورت گرفته است باخبر است. در اینصورت چه کسی غیر ازخدا بر نفس و درون انسانها خبردار است؟ چه کسی غیر از خدا از فعلی که در تنهائی انجام داده¬ایم باخبر است؟.و وقتی کسی نام خدا را به دروغ آورد در واقع دارد اعلام می کند کانَّه خداوند از درون او  بی خبر است (نعوذ بالله).در مقابل هنگامی که تو داری به غیر خدا قسم می خوری درواقع اعلام می کنی:که آن غیرِ خدا،بین تو و من مشترکاً معظم است و همچنین آن غیر خدا، آن قدر با عظمت است که از درون تو و ماجرا خبر دارد!. سوگند خوردن به خدا هم هر چند ذاتاً مباح است اما در جائی که لازم نباشد مکروه است. یعنی انسانها مکلفند تا آنجائی که ممکن است روابطشان مبنی بر اعتماد باشد. [2]

 

حال این سؤال پیش می آید سوگند هائی که خدا می فرماید چیست؟ قسمهای خدا به منظوری که گفتیم نیست چرا که معلوم است خداوند مشترکی در تعظیم و بزرگداشت با کس دیگر ندارد و اساساً خداوند احتیاج به این ندارد که کلامش را موکد کند تا ما باور کنیم. قسمِ خدا برای اثبات یک مطلب، به این منظور است که شما مؤمنین به خوبی در آن چیزی که خدا به آن قسم می خورد دقت و تفکر کنید؛ تا آن چیزی که خدا اعلام کرده است، برایتان ثابت شود مثلاً می فرماید: 

« وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ » 

یعنی اگر خوب در مفهوم عصر دقت کنید متوجه می شوید که براستی انسان در زیانکاری است. یا 

« وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ * وَطُورِ سِینِینَ * وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ »

در این چهار چیز اگر خوب دقت و تفکر کنی متوجه می شوی که: 

 « لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم»

یا 

«ن و القلم و ما یسطرون ما انت بنعمه ربّک بمجنون»

اگر در قلم و آنچه می نویسد دقت کنی متوجه می شوی که ممکن نیست پیامبر دیوانه باشد. پس قسم خدا،عبارتست از جلب توجه مخلوقین به پدیده ای از آن پدیده ها یا مطلبی از آن مطالب برای اثبات مقسم علیه.


در زبان های مختلف جدای از قسم، از کلماتی برای تأکید استفاده می کنند که استفاده کردن از آنها مجاز می باشد مثل باور کن، مطمئن باش و یا در جاهائی می گویند به جان تو، که اگر به خاطر تعظیم و بزرگداشت نباشد و چیزی در حدود باور کن و مطمئن باش باشد اشکال ندارد اما اگر برای تعظیم و بزرگداشت (مشترک تعظیمی) تو و یا دیگری باشد از مظاهر شرک است و نباید بکار رود.


والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

 

[1]: مسخره کردن، لقب گذاشتن، عیب جوئی، غیبت، سوءظن، تجسس

[2]: مخصوصاً اگر کسی برای اثبات حرفش از او طلب قسم نکردند نباید قسم بخورد.

توضیحی بر آیه تطهیر(آیه 33 سوره احزاب)

سوره ی احزاب را از اول سوره، به خوبی مطالعه کنید این سوره در مورد یکی از مهم ترین مسائل دوره ی مدینه یعنی جنگ احزاب بحث می کند. این جنگ اثرات فوق العاده ارزشمندی در تثبیت اسلام داشت.بعد از این جنگ بود که دولت اسلامی چنان استقرار و ثباتی پیدا کرد که ترسِ از حکومت اسلامی، بر قلوب کافرین حاکم شد؛ چرا که ضربه ی اصلی را در این جنگ، متحمل شدند. خداوند بعد از اینکه کل ماجرا را تعریف می کند قضیه را به این صورت جمع بندی می نماید:


در این ماجرا (جنگ احزاب) برایتان چه کرده م:


1- به نسبت کافرین


« وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنَالُوا خَیْراً » (آیه 25)


آنهایکه موضع کفر گرفته بودند با غیظ و خشمی که داشتند خدا آنها را برگرداند در حالی که هیچ نفعی نصیبشان نشد.


«کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتَالَ »


و خداوند برای مؤمنین به نسبت مسئله قتال . کفایت کرد


  « وَکَانَ اللَّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً »


2- به نسبت اهل کتاب:


  «وَأَنزَلَ الَّذِینَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ مِن صَیَاصِیهِمْ وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ‏» (آیه 26) 


اهل کتابِ حامی کافران را از قلعه و دژهایشان پائین آورد و قلبشان را پر از تیر رعب و وحشت کرد.


«فَرِیقاً تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِیقاً » 


جماعتی از آنها را می کشید وعده ای را اسیر می نمائید. [1]


3- از لحاظ غنائم مادی: 


« ‏وَأَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَدِیَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضاً لَّمْ تَطَؤُوهَا وَکَانَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً ‏»(آیه 27)


زمینهایشان و خانه هایشان و اموالشان و حتی زمینهائی که داخل آن نشدید را ارث شما قرار داد.


و حال ادامه ی سوره: 


« یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ » ( آیه 28) 


"ای پیامبر به زنهایت بگو". چطور شد که بحث از کمکهائی که خدا به مومنین کرده بود به زنهای پیامبر رسید؟ آیا بین اینها رابطه ای موجود است؟ چه رابطه ای؟


تا قبل از جنگ احزاب وضعیت اقتصادی جامعه ی اسلامی در سطح پائینی قرار داشت. رهبر جامعه هم قرار است مثل ضعیف ترین فرد جامعه زندگی کند.


"انّ الله فرض علی الائمه العدل ان یقّدروا انفسهم بضعفه النّاس" 


خداوند فرض نموده بر پیشوایان جامعه که زندگی مادی شان را مثل ضعیف ترین فرد جامعه، تنظیم کنند. در نتیجه زندگی پیامبر و همسرانش بسیار به سختی می گذشت. حال که اموال و دارائی زیادی نصیب مسلمانها شده است زنهای پیامبر، درخواست تغییر وضع می کنند. خدا هم در جواب می فرماید:


  «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ إِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا فَتَعَالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَأُسَرِّحْکُنَّ سَرَاحاً جَمِیلاً ‏» ( آیه 28) 


ای پیامبر به زنهایت بگو اگر دنیا و زینتهای حیات دنیا را می خواهید بیائید تا بهرمندتان سازم و بعد از آن طلاقتان دهم طلاق دادنی زیبا و بدون دردسر. چرا؟ چونکه من داعی اولم و اجازه تغییر زندگی را ندارم اگر می توانید، تحمل کنید و اگر نمی توانید بیائید زندگی تان را تأمین کنم ولی دیگر این افتخار که همسر رهبر جامعه باشید را از دست می دهید.


«وَإِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنکُنَّ أَجْراً عَظِیماً » ( آیه 29)


و اگر خدا و پیامبر و آخرت را می خواهید برای هر کدام از شما که در این راه نیکوکارانه قدم بردارد اجر عظیمی است.


  «یَا نِسَاء النَّبِیِّ مَن یَأْتِ مِنکُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُّبَیِّنَةٍ یُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَیْنِ وَکَانَ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیراً »( آیه 30)


چونکه شما الگوی جامعه هستید پس هر کدام از شما مرتکب منکری آشکار شود دو برابر با شما حساب خواهد شد و این برای خدا آسان است. 


« وَمَن یَقْنُتْ مِنکُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِ وَتَعْمَلْ صَالِحاً نُّؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَیْنِ وَأَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً کَرِیماً » ( آیه 31)


و هر کس از شما پیوسته فرمانبرداری خدا و رسول بنماید و عمل صالح انجام دهد دو برابر اجر به او عطا خواهیم کرد.


« یَا نِسَاء النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاء إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلاً مَّعْرُوفاً » ( آیه 32)


ای زنهای پیامبر شما مثل زنهای دیگر نیستند (چون شما الگو هستید؛ خوبی و بدی شما در مسیر پیشرفت و تنزل زنهای جامعه تأثیر دارد) شما حق ندارید بطور نرم و لطیف سخن بگوئید تا کسانیکه در قلبشان مرض وجود دارد دچار طمع شوند بلکه باید بصورت محکم و معروف سخن گوئید.


  « وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى » ( آیه 33)


از خانه هایتان بیرون نیائید. و مثل برج دارای زینت و زیور و آرایش، همچون تبرج زمان جاهلیت نباشید.


« وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ » ( آیه 33)


نماز را بپای دارید و ادای زکات کنید و اطاعت خدا و رسول نمائید. چرا؟ چونکه: 


« انَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » ( ادامه ی آیه 33)


حال آیه را طبق نظریه اهل تشیع بررسی کنیم.ای زنهای پیامبر اهل حیات اخروی باشید،نرم سخن مگوئید. در خانه بمانید، آرایش نکنید و اطاعت خدا و رسول بنمائید.چونکه خداوند می خواهد که علی بن ابیطالب و فرزندانش از هر گونه نا پاکی بدور باشند!!.


اما در واقع تفسیر صحیح آیات این است: خداوند یک سری دستورات به زنهای پیامبر می¬دهد و در پایان این دستورات منظور خود را از این دستورات بیان می کند. ای زنهای پیامبر چون شما الگوی زنان دیگر هستید خداوند می خواهد اگر رجس و ناپاکی در میان شماست آنرا بردارد و با تمام وجود پاکتان گرداند. احتمال دارد بگویند ضمیرهای دیگر مونث است چرا در اینجا از عنکم استفاده شده است می گویم آن ضمیر کم است و به اهل بر می گردد.در عربی هر وقت کلمه ی اهل به کار می رود برای آن ضمیر جمع به کار می رود حتی اگر یک نفر مونث باشد. به عنوان مثال نگاه کنید به آیه ی 73 سوره ی هود. ملائک رو به زن ابراهیم کرده و می گویند: 


« أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ ».


 اتعجبین مفرد مونث است و علیکم ضمیر جمع مذکر مخاطب . این کم مرجع آن اهل است. اگر از یک عرب بپرسند "کیف حال اهل بیتک؟" حتی اگر فقط یک زن داشته و فاقد فرزند باشد می گوید " هُم بخیرٍ". جالب اینجاست که آیه ی بعدی هم دوباره راجع به زنان پیامبر است:


  « وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَى فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفاً خَبِیراً » ( آیه 34 سوره احزاب).


یک تذکر:قرآن در حدیثی بنام "سفره ی چیده شده ی الهی" معرفی شده است. و این سفره ای نیست که انسان غذایش را از جایی دیگر بردارد و بیاید سر این سفره بخورد. بلکه این سفره ( قرآن) قبلاً از طرف خداوند متعال چیده شده است. بنابراین در هنگام مطالعه ی قرآن باید ذهنمان را از تعصبات و تعلقات و عقاید قبلاً پذیرفته شده، خالی کرده و با دانستن قواعد و اسلوب و لغت زبان عربی مطالعه کرده و صمیمانه از هدایتِ کتاب بهره گیریم. هرچه گفته بود همان درست است. نه اینکه ذهنمان را پر از مسائلی کنیم که قبلاً آنها پذیرفته ایم و بعد در قرآن به دنبال دلیلی برای اثبات آن باشیم که در آن صورت جز به گمراهی به مسیر دیگری نخواهیم رفت.


 

[1]: صیغه را به مضارع آورده است که صحنه را جلو چشم احساس کنیم

معنای اهل بیت

بحث دیگری که در این سؤالها مطرح شده است استشهاد به آیه ی 23 سوره ی شوری است که گویا خداوند ما را مکلف به دوست داشتن اهل بیت کرده است.


 « قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى»


 ای پیامبر بگو من برای تبلیغم هیچ اجری از شما به جز موده فی القربی نمی خواهم. و مودت فی القربی را این طور معنی کرده اند که یعنی دوست داشتن اقربا و نزدیکان پیامبر. و اقربا و نزدیکان پیامبر هم عبارتند از فاطمه زهرا و فرزندانش و به تعبیر دیگر همان چیزی که به آن اهل بیت می گویند.


جواب:اهل بیت یعنی چه؟ بیت یعنی جائی که در آن بیتوته می کنند یا به عبارت ساده تر یعنی منزل. اهل بیت به اهل خانه می گویند به این اعتبار که شب و روز را در آنجا می گذرانند. اگر از یک عرب بپرسی "کیف حال اهل بیتک" هیچ وقت به ذهنش خطور نمی کند که تو جویای احوال دختر و دامادش شده ای. اهل بیت در ذهن عرب یعنی زن و فرزندانی که با او در خانه زندگی می کنند. ممکن است بگویند پیامبر در خانه فرزندی نداشته است، می گویم زن که داشته است.


آیه ای برایتان مثال می زنم: سوره ی هود آیه 73 را نگاه کنید. ملائکه می گویند که خداوند اراده کرده است که فرزندی به تو عطا نماید. زنش تعجب می کند ملائک در جواب می گویند 


« أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَّجِیدٌ »


 تعجبین صیغه ی مفرد مونث مخاطب است یعنی یک زن."تعجب می کنی از امر خدا. رحمت و برکات خدا شامل شماست ای اهل بیت".پدر اینجا به زن ابراهیم گفته شده است اهل بیت ابراهیم در حالی که در آن هنگام فرزندی هم نداشته است.اصولاً این کلمه، غیر از زن و فرزندان مردی که با هم در یک خانه هستند برای چیز دیگری بکار برده نمی شود.


اما « مَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى»به چه معناست؟ قربی مصدری است از مصادر (ق ، ر، ب) و به معنای نزدیکی است القربی به تنهایی به معنی قوم و فامیل نیست، ذوی القربی یعنی قوم و فامیل.در آیه نمی گوید مودة فی ذوی القربی.در واقع منظور از آیه این است که نزدیک بودن و نزدیکی را دوست بدارید. کدام نزدیکی؟ همان نزدیکی و قربی که خدا در آیه ی 57 سوره ی فرقان می فرماید.


«قُل ما أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ من أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاء أَن یَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِیلاً » 


بگو من در برابر آن (ابلاغ آیین خدا) هیچ گونه پاداشی از شما نمی خواهم مگر اینکه کسی بخواهد راهی به سوی پروردگارش برگزیند. مودة فی القربی یعنی انسان مقیدِ تقرب به درگاه الهی باشد.این است که پیامبر می فرماید من به پاس زحماتم یک چیز از شما می خواهم و آن اینکه دوست داشته باشید از اینکه نزدیک خدا شوید. و در آیه ی 47 سوره ی سباء می¬فرماید: 


« مَا سَأَلْتُکُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ » 


آنچه از شما خواستم و شما اسم آن را اجر گذاشتید فایده اش برای خودتان است.


جدا از این ها آیه ی مودت در سوره ی شوری آمده که یک سوره مکی است در زمان نزول این سوره علی بن ابیطالب هنوز نوجوان بوده و فاطمه ی زهرا اصلاً بدنیا نیامده بود.

 

شفاعت

در قرآن سه نوع آیه در مورد شفاعت وجود دارد. دسته ی اول آیاتی هستند که می گویند همه ی شفاعت ها از آن خداست:


« لِّلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِیعاً» (زمر 44)


دسته ی دوم آیاتی هستند که عنوان می کنند در قیامت مطلقاً هیچ شفاعتی نیست:


«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقْنَاکُم مِّن قَبْلِ أَن یَأْتِیَ یَوْمٌ لاَّ بَیْعٌ فِیهِ وَلاَ خُلَّةٌ وَلاَ شَفَاعَةٌ » (بقره254) 


ای مؤمنین انفاق کنید از آنچه خداوند به عنوان رزق و روزی به شما داده است قبل از اینکه روزی بیاید که معامله و خرید و فروش و دوستی و شفاعتی در آن نباشد. دسته ی سوم آیاتی هستند که به صورت مقید می گویند شفاعت هست.


« مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ » (بقره 255). 


حال ببینیم این آیات به چه صورت به هم مربوطند.

 

اصل شفاعت یعنی چه؟ شفع در مقابل وتر است. (وتر به معنای فرد و شفع به معنای زوج). شفاعت یعنی چیزی را در کنار چیزی قرار دادن و آنرا از فردی بیرون آوردن و در قرآن به این تعبیر به کار رفته است که یکی از سنتهای الهی در کنار یکی دیگر از سنت های خدا قرار گیرد. مثلاً یکی از سنت های الهی این است که هر کس گناه کرد باید نتیجه ی عملش را ببیند. سنت دیگر الهی این است که هرکس توبه کرد خداوند نتیجه ی عمل گناهش را زائل می کند. مثلاً تو مرتکب گناهی شده ای و طبق سنت الهی، قابل مجازات هستی ولی میآیی سنت الهیِ توبه را، کنار سنتِ مجازات برای سیئه می گذاری و آنرا شفیع قرار می دهی و دیگر مجازات عمل را نمی بینی.« لِّلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِیعاً» یعنی تمام سنت هائی که ما بوسیله ی سنت های دیگر حالاتی را تغییر می دهیم و حالت مناسب شرایط خودمان بوجود می آوریم؛آفریننده ی همه ی این سنت ها خداست. یعنی اگر شخص گناه کرد باید مجازات ببیند و نمی تواند چیزی خارجِ از خدا بیاورد که جلوی مجازاتش را بگیرد. ولی در قیامت این طور نیست یعنی نمی توانی سنتی را کنار سنت های دیگر قرار بدهی و نتیجه ی آنرا تغییر دهی پس اینکه می فرماید در قیامت هیچ شفیعی نیست به این معناست [۱]


 اما شفاعت هایی که به اذن خدا ممکن است چه هستند؟(دسته سوم): این ها در واقع نوعی دعا برای تکریم خود آن بنده هستند.مثال:تو یک نفر معلم هستی. سر کلاس نشسته ای شاگردی که به درس توجه نمی کند و نظم کلاس را به هم می زند از کلاس اخراج می کنی.مدتی که بیرون می ایستند متوجه می شوی که متنبه شده است و تصمیم می گیری که او را سر کلاس بیآوری ولی مستقیم عمل نمی کنی. شاگرد زرنگ و مودب کلاس را صدا می زنی و می گوئی: تو بیا خواهش کن که من او را ببخشم و سر کلاس بیاورم. منظور از این کار چه بوده است؟ در اینجا تکریم و بزرگداشتِ شاگرد زرنگ کلاس شده است. آیا خلاف رای تو چیزی انجام شده است؟ خیر. خودت خواسته بودی که او را ببخشی ولی به خاطر تکریم شاگرد زرنگ قضیه را منوط به خواهش او می کنی. درقیامت «وَکُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْداً » (مریم 95) تک تک ما با کارنامه اعمالمان پیش خداوند حاضریم.خداوند رو به ما کرده و می فرماید: « اقْرَأْ کَتَابَکَ » (اسراء 14) کتاب زندگی ات را می خوانی سپس بدون کمترین اشتباهی نمره ات را می گیری.طلب نمره ی قبولی و ورود به بهشت برای تو می نمایند.در حالی که قبلاً خداوند چنین تصمیمی درباره ی تو گرفته است اما به خطر تکریم و احترام افراد فوق با درخواست آنها به تو ابلاغ می گردد و به نسبت خدا هم کمترین تغییر حکم و اراده صورت نمی گیرد. والا چطور ممکن است ما قائل به این باشیم که فردی بلند شود و اراده و حکم خدا را تغییر دهد مگر نمی دانیم که « لا تبدیل لکلمات الله» (یونس 64) این مطالب بسیار روشن و آشکار است و چیزی نیست که فقط من گفته باشم. این مطالب در میان آثار گذشتگان هم آمده است اما متأسفانه چون بسیاری از مردم به خاطر آشنا نبودن با زبان عربی از مراجع اصلی خبر ندارند از این مسائل بی¬خبرند. مثلاً شیخ محمد عبده در تفسیر آیه ی « لَّا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرحْمَنُ وَقَالَ صَوَاباً » ( نباء 38) می گوید این که اجازه داده شود کسی در قیامت حرف بزند نوعی بزرگداشت و تکریم است مختص او و خداوند آنرا به هر کسی که بخواهد اختصاص می دهد و آن در خواست او قطعاً اثری در آنچه خداوند اراده کرده است ندارد. 

بحثی در مورد عصمت

پیامبران در قسمتهای نبوت و رسالت دارای عصمت هستند اما در قسمت امامت معصوم نیستند در واقع پیامبران در دریافت وحی و در تبیین و تبلیغ وحی معصومند اما وقتی که جنبه ی امامت عملی مطرح است چونکه مرتباً اجتهادات مطرح است و متناسب با شرایط زمان و مکان اتخاذ تاکتیک مناسب مطرح است احتمال اشتباه برای پیامبران منتفی نیست. [1] همچنانکه در قرآن و تاریخ سیره ی مرضیه ی رسول اکرم این قضیه مشاهده می شود. به چند نمونه اشاره می کنم: در ماجرای جنگ بدر، امامتِ پیامبر در جنبه ی نظامی بروز می کند. پیامبر خدا فرمانده ی جنگ است وقتی مکانی را انتخاب می کند که لشکر اسلام در آنجا اردو بزند یک نفر از اصحاب به خدمت می رسد و می گوید:"یا رسول الله اهذا منزل انزلکه الله" ای رسول خدا آیا این جائیست که خدا فرموده است این جا بایستید یا چون شما فرمانده جنگ هستی این تاکتیک جنگی شماست؟. پیامبر می فرمایداین تاکتیک جنگی من است. صحابی می گوید یا رسول الله چاه های بدر در جلوی ما قرار دارند اگر دشمن بتواند ما را عقب براند به چاه ها دسترسی پیدا کرده و ما را در تشنگی خواهد گذاشت؛ پس بهتر است جلوتر از چاه ها اردو بزنیم. پیامبر هم رأی این مرد را قبول کرده و دستور داد آن طرف چاه ها اردو بزنند.


در قضیه ی سوره ی عبس، امامتِ پیامبر، ناظر بر جنبه ی تبلیغی قضیه است وقتی تحقق اجرائی آن با این اشکال مواجه می شود که پیامبر به جای اینکه به افرادی که دارای خصوصیات و صفاتی هستند که داعی باید به آنها کار کند، توجه کند؛ نظرش جلب کسانی شده است که داعی نباید خودش را با آنها مشغول کند به شدت مورد عتاب خداوند قرار می گیرد. چون خداوند در سوره ی نازعات تکلیف پیامبر را به این صورت مشخص کرده است: « إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ  مَن یَخشَهَا » تو مکلف به انذر کسی هستی که به نسبت قیامت موضع خشیت داشته باشد. حال پیامبر بخاطر حرص شدیدی که به هدایت مردم دارد وقتی به تحلیل جامعه می پردازد می بیند سران مترف و مستکبر قریش چنان مانعی در گرویدن مردم به اسلام پیش آورده اند که اولاً جماعت زیادی از مردم مکه از ترس آنها به سوی اسلام نمی آیند و از طرف دیگر قبایل هم پیش خود می گویند اگر ما مسلمان بشویم دیگر رفت و آمدمان به مکه به خاطر تجارت و زیارت ممنوع خواهد شد. در نتیجه بخاطر این ترس و حسابرسی دنیوی مردم، دعوت خیلی به کندی پیش می رفت در نتیجه پیامبر چندین دفعه سران قریش را جمع کرده و با آنها حرف می زد بطوریکه خیلی از وقتش گرفته می شد. یکی از کسانی که طبق سوره ی نازعات، پیامبر موظف به انزارش بوده (چون مؤمن بوده و از قیامت هم ترس داشته است) نابینائی به نام عبدالله بن ام مکتوم بوده است (از سابقین مهاجرین) این فرد روزی همانند روزهای دیگر جهت گرفتن درس و استفاده بردن از تعلیمات و پرورش های پیامبر به خدمت حضرت می آید که مقارن با تشکیل جلسه پیامبر با سران قریش بوده است. در آنجا وقتی چندین بار، طلبِ درس از پیامبر می کند و پیامبر به او تذکر می دهد که فعلاً بنشینید یکباره پیامبر با چهره ای گرفته (اخم آلود) رو به طرف او می کند در نتیجه آن عتاب شدید در سوره ی عبس نازل می شود: «عبس و تولی ان جاء ه الاعمی» اخم کرد و روی برگرداند وقتی شخص نابینا پیش او آمد. در زبان عربی شدیدترین شیوه ی عتاب و سرزنش آن است که فردی در عین اینکه حضور دارد با صیغه¬ی غائب مورد خطاب قرارگرفته و بعداً دوباره مورد خطاب مستقیم قرارگیرد.«وَمَا یُدْرِیکَ لَعَلَّهُ یَزَّکَّى*‏ أَوْ یَذَّکَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّکْرَى»تو چه می دانی شاید او آمده است برنامه ی جدیدی بگیرد و تو که معلم تزکیه هستی موجب شوی که او زکات و رشد بیشتری پیدا کند و در مسیر تزکیه حرکت کند یا اینکه از مسائل گذشته برای او یادآوری کنی که در نتیجه، موجب نفعش شود. « اما من استغنی فانت له تصدی » تو متصدی کار کسی شده ای که او خود را بی نیاز از دعوت تو می بیند. « و ما علیک الایزکی » و هیچ اشکالی بر تو نیست اگر اینها تزکیه نشوند. « و اما من جاءک یسعی و هو یخشی فانت عنه تلهی»اما کسیکه دارای دو صفت است که تو باید با آنها کار کنی؛ تو غافل از او هستی و با دیگران مشغولی. اولاً شتابان پیش تو می آید [2] ثانیاً ترس از خدا و قیامت دارد. ( انسانهای داعی طبق این آیه باید بیشتر وقت خود را صرف افرادی کنند که دارای دو صفت بالا باشند). «کلاً انّها تذکره » اولین و آخرین حرف زجر و ردع در قرآن خطاب به پیامبر نازل می شود «کلا» یعنی دیگر چنین کاری نکنی. [3] این عتاب و سرزنش شدید نه ناظر بر جنبه ی دریافت وحی است و نه ناظر به جنبه ارسال وحی، بلکه این خطا در انتخاب تاکتیک است. یعنی به جای اینکه امروز در این ساعت با او مشغول باشد با فرد و جمع دیگری مشغول است.


مثالی دیگر: مسلمانها در مدینه عازم جنگ هستند عده ای می آیند که اجازه بگیرند و به جنگ نیایند. پیامبر هم به آنها اجازه می دهد. در اینجا خداوند خطاب به پیامبر می فرماید: «عَفَا اللّهُ عَنکَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمْ » ( توبه 43) خداوند تو را ببخشد چطور به اینها اجازه دادی که به جنگ نیایند تا اینکه بر تو روشن شود که اینها دروغ می گویند که می آیند اجازه بگیرند و اگر تو هم اجازه نمی دادی باز هم به جنگ نمی آمدند.


نمونه ی دیگر: آیه ی 19  سوره ی محمد: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنبِکَ وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ یَعْلَمُ مُتَقَلَّبَکُمْ وَمَثْوَاکُمْ ‏» احتمال دارد بگویند ذنب پیامبران با ذنب ما قابل قیاس نیست من هم نمی گویم قابل قیاس است اگر آنها خطائی دارند در قسمت های بسیار ریز و کوچک است[4] که اصلاً برای ما گناه محسوب نمی شود ولی در هر حال هم خیر و هم شر به نسبت مقام سنجیده می شود. این هم برای پیامبر گناه است برای همین است که خداوند بنام گناه اسم برده است.


ما انسانها روی چهار چیز محاسبه می شویم : نیت، قول، عمل، حال [5] پیامبران در نیات در اوج صدق و اخلاص، در اقوال در اوج سراد قول و در اعمال در اوج صلاح عمل هستند و اگر گاهگاهی ضعفی داشته اند در حالاتشان بوده است. ولی ما انسانها در همه ی موارد فوق، دچار لغزش و خطا می شویم. منظورم این است که با مطرح کردن بعضی خطاها که در احوال پیامبران بیان کردیم نمی خواهیم مقام معنوی آنها را پائین بیاوریم. مقام معنوی پیامبران به عبودیت بالا می رود نه به الوهیت.

 

1]:] در قسمت نبوت و رسالت هم که عصمت مطرح است در واقع عصمت شخص پیامبر نیست بلکه عصمت وحی است. و وحی است که معصوم می­باشد.

[2]: چه اشتیاقی از این بالاتر که در اوج خطرات مکه فردی نابینا عصا بدست کوچه­های مکه را طی کرده و پیش پیامبر بیاید.

[3]: مترادف است با عتابی که در محاوره خودمان می­گوئیم: بار آخر ات باشد.

[4]: مثلاً اخم کردن پیامبر آنهم برای نابینائی که او را نمی­بیند.

[5]: حال یعنی حالات مختلف مثل شادی، غم، بی توجهی، اخم کردن، تبسم و غیره ...

مسئله ی ولایت(آیه ۵۵ سوره مائده)


اصل کلمه از ریشه وَلیَ یعنی به دنبال هم آمدن است. دو چیز که به دنبال هم می آیند طبیعتاً باید نوعی قرب و نزدیکی بینشان برقرار باشد. وقتی می گوئیم دو چیز متوالی، یعنی پی در پی آمده اند و بین آنها نزدیکی برقرار شده است. به همین دلیل معنا وسعت پیدا کرده وچیزهائیکه بنحوی با همدیگر قرب و نزدیکی داشته باشند با کلمات ولی و مولی استعمال شده اند.مثلاً در زبان عربی به بارانِ دوم بعد از باران اول، داماد، دوست، یاور و به فردی که سرپرستی جائی را به عهده می گیرد برای همه ی اینها کلمه ی ولی بکار برده شده است. برای فهم  موضوع ولایت، باید اول مقداری خصوصیات انسان را بشناسیم، بعد بدانیم ارتباطش با خدا چگونه است و از این ارتباط چه فروعی منشعب می شود؟ وجه تمیز انسان با سایر موجودات، وجود دو قوه ی مهم و اساسی علم و اراده است که همراه با وسائلی که در اختیار این دو قوه است باعث این تمایز گشته است. [1] وظیفه ی اصلی قوه ی علم، کسب معرفت و شناخت است و برای بدست آوردن این منظور خداوند سه وسیله ی فواد، سمع و بصر را در اختیارش قرار داده است.



1-  بصر:برای شناخت عالم و اسباب عالم شهاده و سنتی که حاکم بر عالم شهود است خدا به انسان بصر داده است که مجموعاً عبارتست از شناختِ درباره ی عالم شهاده(عالم محسوسات)[2]


انسان بوسله بصر (ادراک) می تواند قوانین حاکم بر اسباب را کشف کند مثلاً دیده است که مایعات وقتی منجمد می شوند منقبض می گردند پس این نتیجه را گرفته است که مایعات بوسیله ی انجماد، انقباض پیدا می کنند ولی چون دیده است که در مورد آب،این قضیه عکس قاعده ی اول است پس آب را از آن مستثنی کرده است.


امثال اینها قوانینی هستند که حاکم بر عالم وجودند و بشر بوسیله ی بصر قادر به کشف آنها شده است.


2- فواد: برای اینکه بشر جزو آنها نباشد که « سیعلمون ظاهراً من الحیاه الدنیا » (روم – 7) بلکه نیروئی داشته باشد که بتواند این مشهودات را به عالم غیب ربط دهد و این سنت ها را به سنت گزار ربط دهد خداوند نیروی دیگری به او بخشیده است بنام فواد یا قلب.


مثلاً وقتی قوانین فوق در رابطه با مایعات را کشف کرد، آنرا مرتبط سازد با قانون گزاری که با دقت و حکمت فراوان این قوانین را حاکم بر مایعات کرده است.


3- سمع:بوسیله ی بصر و فواد مجموعه ی شناخت بعنوان جهان بینی برای انسان کشف می شود  می ماندآن قسمت از نیازهای انسان، که قسمت چه کنم و چه نکنم است؟ قسمت قبل قسمت هست ها و نیست ها بود ولی قسمت فعلی قسمت بایدها و نبایدهاست. این قسمت که احکام یا ارزشهای اخلاقی گفته می شود دیگر از قسمت اول اخذ نمی شود (از اینکه چه هست، نمی توانیم چه بکنم را نتیجه گیری کنیم) اینجا دیگر فقط یک نیرو کاربرد دارد و آن سمع است یعنی بشنوی. و وحی برای این آمده است که انسان بشنود و تکلیف خودش را اخذ و ادا کند.


حال انسان وقتی از طریق سمع برنامه ی خدا را دریافت نمود و موضع گیریش در قبال این امر که از طرف خدا آمده است را طوری اتخاذ کرد که حق امانتِ بصر و فواد و سمع را بجا آورده بود آن وقت در دایره ی کسانی قرار می گیرد که آنها اولیاءالله (دوست خدا) می گویند. یعنی کسی باشد که با بصر مشاهده ی آیات آفاق و انفس نموده باشد (عالم وجود را به عنوان علامت¬ها و دلایلی بر اثبات وحدانیت خدا مطالعه کرده باشد)و کسی نباشد که مثلاً سالهای سال درآسمان با عظمت،این همه ابرهای مختلف را دیده باشد ولی هیچ وقت فکر نکرده باشد که راستی این چه عظمت و تدبیری است که از فراز دریاها و اقیانوسها این ابرها را بلند کرده و به جاهای مختلف برده و آنها را متراکم کرده و تدبیر امورش چنان است که آنها را بالای مزارع و کوهها و شهرها و روستاها برده و بصورت باران در آورده و امرِ هر قسمتی را به دست خودش سپرده و احیا می کند و دوباره به جای اصلی بازگردانده می شود و دوباره تابش آفتاب و دوباره ...  بلکه کسی باشد که با دقت در این امر پی به عظمت ناظم آن ببرد.


چنین کسی که با مشاهده ی آفاق و انفس، از قلب برای ارتباط برقرار کردن با عالم غیب استفاده کرده باشد و از انسانهائی باشد که برنامه ی زندگیش را از طریق سمع کسب کرده باشد دیگر این فرد با خدا دارای ولایت است. یعنی نوعی قرب و نزدیکی بین او خدا ایجاد شده است که او می شود ولیِ خدا، و خدا هم می شود ولی او.


در قرآن عامه ی مؤمنین بعنوان ولی خدا معرفی می شود: 


«أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس 62) 


اولیاء خدا هستند که در قیامت از اندوه و خوف مصونند.



اولیاء الله چه کسانی هستند: «الَّذِینَ آمَنُواْ وَکَانُواْ یَتَّقُونَ » (یونس 63) بنابراین مؤمنین حقیقی، همه بدون استثناء اولیاء خدا هستند. برای اینکه این موضوع راحت تر اثبات شود توجه کنید به 2 آیه از قرآن کریم که از هلاکت  قوم کافر و نجات مؤمنینی که همراه داعی بوده اند بحث می¬کند. خطاب به قوم ثمود بعد از اینکه کافران را هلاک کرد می فرماید« و نجّینا الذّین آمنوا و کانوا یتقون» (فصلت 18) و در جای دیگری هم برای قوم دیگری این عبارت را بکار می برد:حال که تو ولی خدا شدی خدا هم ولی تو می شود: 


«اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ»(بقره 257) 


این ولایت عام است بین خدا و مومنین. و آنهائیکه نسبت به این وحی، موضع آگاهانه یا ناآگاهانه ی باطل می گیرند دیگر در دایره ی ولایت خدا قرار نمی گیرند. [3]



و چونکه مؤمنین همه در این قَدَر مشترکند که همه ولی خدا هستند و خدا هم ولی آنهاست پس باید نسبت به همدیگر دارای نوعی رابطه و حقوق باشند. خداوند در میان جماعت ایمانی دو نوع ولایت را به رسمیت می شناسد: ولایت خاص و ولایت عام


ولایت خاص به نسبت رسول الله است یعنی جدا از رسول خدا هیچ فردی از افراد امت دارای ولایت مخصوص بر مؤمنین نیست:


« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ » (مائده 55) 


حتی سزاوار تر از خودمان به ماست: 


« النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ » (احزاب 6) 


و در حدیثی می فرماید: "ایمان هیچ کس کامل نمی شود مگر اینکه مرا از خودش بیشتر دوست بدارد."



اما ولایت عام، نسبت مؤمنین است به همدیگر: 


«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ»(توبه 71) 


تعدادی از کسانیکه متاسفانه در اصول زبان عربی دقت نمی¬کنند؛ «بعضهم من بعض» را، «بعضی دیگر» ترجمه کرده اند یعنی مؤمنین و مؤمنات بعضی¬هایشان اولیاء بعضی دیگر هستند کانهم آن بعض دیگر، اولیاء این بعض نیستند. این تعبیر غلط است بعضهم من بعض، همان یکدیگر خودمان است یعنی مؤمنون و مؤمنات اولیاء یکدیگر هستند. نگاه کنید به آیه ی 27 سوره ی حجرات

«و لایغتب بعضکم بعضاً» یعنی غیبت همدیگر را نکنید نه اینکه بعضی غیبت بعضی دیگر را نکنند پس آن بعض چی ؟ یعنی آنها مجازند؟



مومنین نسبت به هم ولایت دارند، یعنی دایره ای که مجموعه ای از حقوق و تکالیف را برای ما مطرح می کند که بارزترین آنها را بعد از این جمله بیان می کند: 


«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ» 


بنابراین بارزترین نحوه ی اعمال ولایت، امر به معروف و نهی از منکر است. همین طور در میان اعدا الله هم، این ارتباط برقرار است یعنی آنها هم نسبت به هم دارای حقوق و وظایفی هستند.



مثالی بزنم حتی احتمال دارد بوسیله ی این مثال، مورد تکفیر بعضی ها قرار بگیرم مثلاً حضرت علی و حضرت عمر ولی ما هستند و هر یک از ما هم ولی آنها هستیم یعنی نسبت به همدیگر وظایف و حقوقی داریم حال که آنها زنده نیستند وظیفه ما نسبت به آنها این است که خدا در سوره ی حشر می فرماید:


« وَالَّذِینَ جَاؤُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ ».


دعای مغفرت برایشان بکنیم چونکه آنها پیشروان ایمانی ما هستند و اتّباع باحسان از آنها بنمائیم یعنی در امر هجرت و نصرت بدون قید و شرط هر وقت دین احتیاج داشت ما هم مثل آنها اقدام کنیم.


آیه ی 55 سوره مائده


آیه ای که برای اثبات ولایت خاص غیر از شخص پیامبر،خاصتاً ولایت حضرت علی مطرح می کنند آیه ی 55  سوره مائده است . چون در آیه گفته شده است که ولی شما خداست و رسول و الذین آمنو، و بعداً در ذکر الذین آمنو وصفی گفته شده است که گویا با توجه به شأن نزولها، ما صدق آن حضرت علی است پس می گویند: معلوم می شود که ولایت خاصِ علی بن ابیطالب هم،بر مومنین دائر است.


جواب:مگر خداوند تعالی قصدش از فرستادن این همه پیامبر این نبوده است که انسانها را هدایت و راهنمائی بکند؟ چگونه قرآن مسئله ی ساده ای مثل تیمم را، بدون آنکه مجال بدهد که در این مورد مردم دچار سردرگمی بشوند،در دو جا به تفصیل و تصریح بیان می کند که چطور تیمم بگیریم (نساء43- مائده 6) ولی در مهمترین مسئله ی عالم اسلام، که عبارتست از رهبری، آن قدر گنگ و مبهم و در قالب عباراتی بگوید که مجبور شویم شأن نزولهائی برای آن بیاوریم را مطرح می کند که موجب سردرگمی این همه انسانهای مسلمان بشود و به طرف ظلالت و گمراهی و باطل سیر کنند؟. آیا این مسئله، با هدایت و رحم الهی سازگار است؟. آیا خدا نمی توانست در این آیه بگوید: " انما و لیکم الله و رسوله و الائمه المعصومه."؟ همانطور که خداوند در آیه ی 35 سوره ی احزاب برای ماجرای طلاق، اسم زید را می آورد: « فَلَمَّا قَضَى زَیْدٌ مِّنْهَا وَطَراً زَوَّجْنَاکَهَا » قضیه ی زید بن حارثه را مطرح کرده و اسم او را می برد؛ آیا نمی تواند در اینجا مهمترین مسئله ی عالم اسلام را که مسئله ی امامت علی بن ابیطالب است را تصریح کند تا مردم دچار سردرگمی نشوند؟ و چون تصریح امامت حضرت علی در قرآن نیست مجبور شده اند که دروغهای باطلی را مطرح کنند به عنوان مثال که گویا پیامبر خدا قبل از وفاتش جماعتی از صحابه را جمع کرده و گفته است قلم و کاغذی برایم بیاورید تا چیزی برایتان بنویسم تا بعد از من گمراه نشوید (و می گویند منظور پیامبر نوشتن اعلام ولایت و جانشینی علی بن ابیطالب بوده است). اگر بتوانیم ثابت کنیم که این حدیث صحیح است بزرگترین ضربه ها را به اسلام زده ایم چون این تعبیر می گوید بیائید چیزی برایتان بنویسم در اینجا امّی بودن پیامبر را زیر سؤال برده است. می گویند منظور پیامبر این بوده که من بگویم شما بنویسید می گویم قبول، اولاًحدیث می گوید چیزی برایتان بنویسم تا گمراه نشوید یعنی آن قرآنی که خدا در شأن آن می فرماید: « هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ » یا «إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ» که بالاترین هدایت است کافی نیست تا که پیامبر بگوید برایتان یک دستخط بنویسیم تا گمراه نشوید؟ ثانیاً مگر نوشتن یا وجود قانون است که مردم را از گمراهی نجات می دهد یا عمل به قانون؟. بسیاری از مردم با وجود داشتن قرآن باز هم گمراه شده اند تا چه رسد به داشتن دستخطی از پیامبر.


جالب اینکه می گویند عمر بن خطاب گفته است پیامبر تب دارد و هزیان می گوید و پیامبر هم عصبانی شد و گفت همه بیرون بروید و دیگر چیزی ننوشت. آخر این چه پیامبری است که به خاطر حرف زدن یک نفر، نوشته ای که موجب گمراه نشدن تمام امت است را دریغ می کند؟ در صورتیکه می دانیم در زمانی که در مکه زیر فشار و تهمت و شکنجه بود از تبلیغ حتی یک آیه هم خودداری نمی کرد.


متأسفانه بعضی از این مسائل داخل منابع اهل سنت هم موجود است و اینکه حتی ثابت شود که این روایت صحیح است به چه دلیل منظور از ان نوشته اعلام جانشینی علی بن ابیطالب بوده است؟


در تفسیر آیه ی « إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ ...» گفته اند: یعنی ولی شما کسانی هستند که نماز بخوانند زکات بدهند و در حال رکوع باشند و در شأن نزول آن گفته اند که روزی حضرت علی بن ابیطالب در حالت رکوع نماز، انگشتر خود را درآورده و به عنوان زکات به فرد مستحق می دهند.
این تفسیر خیلی ضعیف و سست است اینکه حتی یک فرد عادی در حال نماز و اتصال ارتباط با خدا، انگشتر خود را در حالت رکوع در آورده و به عنوان زکات بدهد. و آیا حضرت علی باید در آن لحظه و در آن وضعیت زکات بدهد؟ و نمی شد تامل می کرد تا نماز تمام شود و بعد زکات را به این فرد بپردازد؟. اصلاً اگر آن انگشتر آهنی بوده که آنقدر ناچیز بوده است که نمی توان به عنوان زکات پرداخت کرد و اگر جواهر بوده است همه می دانیم که حضرت علی طوری زندگی نکرده است که انگشتر جواهر، زکات مالش باشد.


آیه ی فوق در سوره مائده قرار دارد این سوره بحث از ویژگیهای اهل کتاب می کند و مسلمانان را متوجه می سازد که اهل کتاب (یهود و نصاری) به خاطر تحریف دینشان و حکم نکردن به «ما انزل الله» اکنون در مسیر ظلم و فسق قرار گرفته اند و صلاحیت اینکه در دایره ی ایمانی، مثل مؤمن با آنها رفتار بشود را ندارند. در نتیجه خدا به مومنین می گوید که حق ندارید اتخاذ ولایت یهود و نصاری بکنید[7] . قبل از این، خطاب به مؤمنین می فرماید:


« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِیَاء بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ » (مائده 51) 


آنها ولی همدیگر هستند اما حق اینکه آنها را به عنوان ولی خود انتخاب کنید ندارید:


« وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ »


و هر کدام از شما موضع ولایت نسبت به آنها بگیرد و آنها را یاور و سرپرست خود بکند از آنهاست. یعنی قضیه آنقدر مهم است که اتخاذ موضع غلط در این زمینه، بکلی مسلمانها را از دایره ی ایمانی خارج می کرد. ان الله لا یهدی القوم الظالمین چون در آن صورت از ظالمین خواهید بود و خداوند ظالمین را هدایت نخواهد کرد.


«فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ یُسَارِعُونَ فِیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِیبَنَا دَآئِرَةٌ » (مائده 52)


آنهائیکه در قلبشان مرض نفاق است عجله دارند که به طرف آنها بروند (به طرف یهود و نصاری) و آنها را به عنوان ولی خود اخذ کنند.وقتی پرسیده می شود به چه علت به طرف یهود و نصاری می روید می گویند: از این می ترسیم که دور زمان،بلائی بر سرمان بیاورد پس ما حسابی بیش آنها باز کنیم شاید زمانی دوباره قدرت دست آنها بیافتد. خداوند هم در جواب آنها می فرماید:« فَعَسَى اللّهُ أَن یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَیُصْبِحُواْ عَلَى مَا أَسَرُّواْ فِی أَنْفُسِهِمْ نَادِمِینَ » بلکه خدا فتح گشایشی در کار مؤمنین ایجاد کند.  و بعد از آنکه وضعیت فضیحت بار آنها در افتاد:« حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُواْ خَاسِرِینَ »نابودی اعمال و از دست رفتن کامل.



سپس مؤمنین را به شدت از اتحاذ ولایت یهود و نصاری منع کرده و می فرماید:« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنکُمْ عَن دِینِهِ » (مائده 53) ای کسانیکه ایمان آورده اید هر کس به خاطر اتحاذ ولایت یهود نصاری از دین خودش برگشت « ... فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ... »خداوند به جای آنها قوم دیگری می آورد که به مقتضای ولایت ایمانی عمل کنند و او صافشان این باشد «یحبهم و یحبونه» چونکه عمل درست را انجام داده اند خداوند آنها را دوست داشته باشد و آنها هم فقط یک محبوب داشته باشند و خدا را دوست بدارند:« أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ »به نسبت مؤمنین ذلیل ورام باشند یعنی در نهایت تواضع و افتادگی و منفعت بخشی. و « أَعِزَّةٍ عَلَى الْکَافِرِینَ » و به نسبت آنها که از دایره ی ولایت خارج اند شدید و شکست ناپذیر و عزیز هستند به هیچ عنوان حاضر نیستند کمترین خواری و تواضعی در مقابل آنها نشان دهند. «یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ» به خاطر راه خدا زحمت می کشند و از سرزنش سرزنشگران نمی هراسند « ذَلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» این اوصاف، فضل خداوند است که به آنها داده است و هم بیشتر از این دارد که بدهد و هم علیم است که به چه کسی بدهد. سپس می رسیم به آیه ی مورد بحث:


حال که یهود و نصاری ولی ما نیستند و هر کس اتخاذ ولایت آنها بکند کافر است و از دایره ی ایمان خارج می شود؛ پس ولی ما کیست؟ 


« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ »


1- خدا (به اعتبار کل ولایت) 2- رسول خدا (در میان انسانها ولایت مخصوص دارد به علت ارتباط با وحی) 3- و الذین آمنوا (مؤمنین). الذین جمع است به چه دلیل آنرا مختص یک نفر (علی ابن ابیطالب) کرده اید؟ البته یکی از مصادیق "الذین آمنوا" حضرت علی است اما فقط شامل ایشان نیست.



الذین آمنوا چه کسانی هستند؟


« الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ »


:آنهائیکه این سه وصف را داشته باشند:1- اقامه نماز بکنند یعنی اتصال رابطه شان با خدا را با بهترین صورت که نماز است  انجام دهند 2- وظیفه ی آنها به نسبت مجتمع، یؤتون الذکوه است یعنی آن مقدار از دارائی و اموالشان که باید موجبات رشد مالی و معنویشان را فراهم کند را به جامعه برگردانند 3- و در این اقامۀ صلوة و ایتاء زکات و هم راکعون هستند.



رکوع در این آیه به معنی عمل رکوع رفتن در نماز نیست؛ به دو آیه ی زیر توجه کنید:


 آیه 43 بقره و آیه 48 مرسلات در آیه ی 43 سوره ی بقره خداوند خطاب به بنی اسرائیل می فرماید:« وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ وَآتُواْ الزَّکَاةَ وَارْکَعُواْ مَعَ الرَّاکِعِینَ» اقامه ی نماز کنید و ایتاء زکات نمائید و همراه با راکعین رکوع کنید.


رکوع در لغت به معنای خمیدگی است. و چون خمیدگی برای بیان خشوع و تواضع و فروتنی و تسلیم بکار برده شده است بنابراین معنای ثانویه پیدا کرده و به این معنا بکار می رود. رکوع رمز خشوع است نه اینکه خود حالتش مطلوب باشد و یا بالذات چیز عجیب و غریبی باشد. مهم آن است که نشان دهنده ی چه چیزی می باشد؟ در اینجا می فرماید نماز بخوانید،مگر در نماز رکوع وجود ندارد پس چرا در ادامه می فرماید وارکعوا مع الراکعین؟ چرا ذکر قیام و سجود و تلاوت نشده است؟. منظور از این آیه این است که نماز بخوانید و زکات بدهید و این اعمال را خاشعانه و متواضعانه همراه با خاشعین انجام دهید. یعنی اگر نماز خواندید و زکات دادید، دچار عجب و غرور نشوید که کار بسایر مهمی انجام داده اید بلکه این عمال جزو وظایف شماست. در آیه ی 48 مرسلات هم وقتی بحث کافران مطرح است می فرماید:« وَإِذَا قِیلَ لَهُمُ ارْکَعُوا لَا یَرْکَعُونَ» وقتی به آنها گفته می شد رکوع کنید رکوع نمی کردند. آیا هیچ پیامبری آمده است به کافران بگوید به رکوع بروید (حالت رکوع نماز) وقتی می گوید: «ارْکَعُوا» یعنی موضع خشوع و تواضع و تسلیم در مقابل برنامه ی خدا بگیرید و آنها چنین نمی کردند. در آیه مورد نظر هم (مائده 55) دقیقاً همان تعبیر است که می فرماید:«الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ » اینجا هم می فرماید فی صلاتهم و زکاتهم یرکعون. صیغه به صورت جمع آورده شده است و بحث کل مؤمنین است. بعد از آن هم م ¬فرماید: « وَمَن یَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ »  آنهائیکه خدا و رسول خدا و الذین آمنوا (مؤمنین) را ولی خود کرده اند آنها حزب الله هستند و در نتیجه، غالبون .


و در آیه ی بعدی: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الَّذِینَ اتَّخَذُواْ دِینَکُمْ هُزُواً وَلَعِباً مِّنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکِتَابَ مِن قَبْلِکُمْ وَالْکُفَّارَ أَوْلِیَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ»می بینید که دوباره نهی ولایت کفار و اهل کتاب است.

استعانت


بسم الله الرحمن الرحیم

سؤالهای مطرح شده را به دو صورت جواب می دهیم اول به طور تفصیلی به بحثی می پردازیم که در بین اجزای آن ارتباطی منطقی برقرار باشد بعداً اگر بعضی از جزئیات سؤالها در آن بحث تفصیلی جای نگرفت و نتوانستیم بین آن جزء و آن بحث کلی ارتباطی برقرار کنیم، انشاءالله در آخر بصورت سؤال، آنرا مطرح کرده و جواب مناسب هر کدام را در جای خودش خواهیم داد.


اشکال مهمی که در این سؤالها مطرح است این است که سؤال کننده با پافشاری زیادی می خواهد ما را قانع کند که استعانت  [1] از غیر خدا درست است و می خواهد که به ما بقبولاند: استعانت از غیر خدا اگر از اولیاء و انبیاء خدا باشد؛ من دون الله نیست. و به تعبیر خودش در عرض خدا نیست بلکه همانند استعانت از خداست و هیچ اشکالی ندارد و گاهگاهی در سؤالهایش این استعانت از غیر خدا را با توسل اشتباه گرفته است و فکر کرده است همانطور که در دعا توسل به غیر خدا جائز است استعانت از غیر خدا هم جائز می باشد. در صورتیکه در جای خودش توضیح خواهیم داد که انواع توسل کدام است؟ و اصلاً توسل به چه معناست؟


برای اثبات اینکه استعانت از غیر خدا اگر در محدوده ی اولیاء الله باشد جایز است سؤال کننده سعی کرده است استشهاد کند به آیاتی از قرآن که با توجه به بعضی روایات و شأن نزولهائی که مورد تأیید مذهب تشیع است، ثابت کند که افرادی غیر از انبیاء یا خود انبیاء دارای ولایتی مخصوص و ویژگی استثنائی هستند بنابراین از این ولایت مخصوص و ویژگی استثنائی، این نتیجه را اخذ کرده است که: استعانت از آنها درست است.


اول یک نکته را اشاره کنم و آن اینکه من در این بحث خودم را مکلف نمی دانم به این که آیه ای را طوری بحث و تفسیر کنم که فلان مفسر یا فلان عالم اسلامی تشریح کرده است. بلکه سعی می کنیم مراجعه کنیم به قرآن و به آن محدوده از سنت که برای این بحثمان کاربرد دارد. و طبعاً از تبیینات علمائی که در این زمینه به بحثمان کمک کند استفاده خواهیم کرد ولی بحث را عرصه ی نقد بوسیله تفسیر و تبیین دیگران نمی گذاریم یعنی فردی بگوید من این طوری که شما این آیه را تفسیر می کنید قبول ندارم چون فلان مفسر طور دیگری تفسیر کرده است. بلکه ما باید هر مسئله ای را در شرایطی قبول کنیم که جدای از دلیل و برهان، ما را به فرد محکوم نکنند چون فرد، هر چند بزرگ باشد نمی تواند حجت باشد( غیر از رسول خدا که بر مؤمنین حجت کامل است). در نتیجه تنها معیاری که به بحث ارزش می دهد فقط و فقط برهان است و لاغیر.


برای تفصیل بحث ابتدا باید این سؤالها مطرح شود که اساساً محور دعوت همه ی پیامبران چه بوده است؟ پیامبران برای چه آمده اند؟ و این همه پیامبر در طول تاریخ، همراه با اصحاب دعوت به چه دلیل این همه زحمت و مشقت کشیده اند؟ آیا آمده¬اند به مردم ثابت کنند که خدا وجود دارد؟ خدا خالق هستی است؟ می تواند بمیراند و زنده کند؟ بگویند که خدا قوانین و سنن را بر این هستی حاکم کرده است؟


جواب همه ی این سئوالها، خیر است . حتی در یک نگاه سطحی به قرآن متوجه می شویم که پیامبران برای هیچ کدام از اینها نیامده اند. اصولاً برای این نیامده اند که اثبات کنند خدا وجود دارد چونکه پیامبران مواجه بودند با اکثریت قریب به اتفاق مردم (کلمه ی اکثریت به اتقاق مردم را بسمامحه می گویم و الّا کل مردم) که در طول تاریخ مشرک بوده¬اند نه ملحد و مادی و تعبیر امروز ماتریالیست.


و اگر در طول تاریخ هم ماتریالیست بوده باشد آنقدر کم بوده اند که اصلاً دعوات و پیامبران در خطاب اولیه خود را با آنها مشغول نکرده اند. و اگر در اثنای کار و دعوت با آنها مواجه می شدند در همان استدلالهائی که برای دفع شرک و اثبات توحید شده است گاهگاهی هم برای اثبات وجود خدا بحث شده است.


پس اسلام مواجه بوده است با کسانیکه اعتقاد به وجود خدا دارند. اعتقاد به خالقیت خدا (و این همه صفاتی که در فلسفه تلاش می شود تا بوسیله ی آنها خدا را ثابت کنند) دارند مثل سمع و بصیر، کلام، قدرت، اراده، حیات، علم و غیره. وقتی علم کلام بحث از توحید و صفات خدا می کند تلاشش این است که ثابت کند خدا این هفت صفت را دارا می باشد در صورتیکه این هفت صفت که قرار است با آن اصول عقائد اسلامی را ثابت کنند مشرکین هم به آنها اعتقاد دارند.


 چند صفت از صفات الهی هستند که پیامبران آمده اند آنها را برای مردم تفهیم کنند. یکی اینکه مردم باید قانون و برنامه ی تشریع و چگونگی زندگی کردن را از خدا یاد بگیرند و به تعبیر دیگر آمر زندگیشان الله باشد و دوم اینکه انسانها در طول مسیر زندگی مادی و معنویشان وقتی که احتیاج دارند ( پس از این که اخذ اسباب کرده و در عالم شهاده وظیفه شان را انجام داده اند) برای تحقق اسباب و جلب منفعت و دفع مضرت، فقط دل به خدا خوش دارند و طلب کمک از او کنند و به تعبیر کلی فرمانروا و فریاد رس زندگیشان خدا باشد.


این دو تعبیر دقیقاً مترادف کلمه ی  اله در عربی است در لغت عربی اله به کسی یا چیزی می گویند که فردی توانائی دفع مضرت و جلب منفعت را در او می بیند در نتیجه احساس علو و بلندی برای او می کند، گرایش و اشتیاق به طرف او پیدا کرده و از سیری که به طرف او دارد احساس آرامش و شکوه به او دست می دهد بنابراین خود را در پناه او قرار می دهد و از او طلب کمک می کند، دلش به او خوش است و هر چه او بگوید بدون هیچ قید و شرطی می پذیرد.


لا اله الا الله یک نفی و یک اثبات است یعنی هیچ فرمانروا و فریاد رسی وجود ندارد (نفی) به غیر از خدا (اثبات) خدائی که خالق هستی است در نتیجه هم از عدم به وجود آورده و هم بقای هستی را تضمین می کند پس اوست که قوانین هستی را تنظیم می کند و اوست که ممکن می سازد در مسیر بماند و به تعبیر دیگر، منافع و مضراتش را کنترل می کند.


توحید الوهیت (توحید فرمانروائی و فریاد رسی) محور اصلی همه ی دعوتها است. 


« یُنَزِّلُ الْمَلآئِکَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَاْ فَاتَّقُونِ » (نحل 2)"

خداوند پیوسته و بتدریج پیام رسانان خودش (ملکه) را نازل می کند برای هر کدام از بندگانش که مشیتش بر آن تعلق گرفته باشد و آن ملکه را همراه با روح و خلّص دعوت که همان لا اله الا انا باشد می فرستد پس موضع وقایه و تقوا در مقابل خدا بگیرید یعنی عبودیت او را کامل کنید و از او استعانت بگیرید".



سپس وقتی متوجه شدیم که این، روح دعوت است در سوره ی فاتحه خدا به ما می آموزد که چگونه موضع عملی مان را اعلام کنیم و تعهد عملی در مقابل این فهم و شناخت که داریم بدهیم. در این سوره برای هر دو جنبه توحید الوهیت موضع عملی مشخص می کند. توحید عبادت و توحید استعانت به ما می آموزد که بگوئیم: 


«إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»



«إِیَّاکَ نَعْبُدُ»، بیان موضع عملی انسان مسلمان در مقابل توحید فرمانروائی است یعنی حال که هیچ فرمانروائی به غیر از تو وجود ندارد پس فقط عبادت و اطاعت بی قید و شرط تو را می کنیم.


«إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»، بیان موضع عملی انسان مسلمان در مقابل توحید فریاد رسی است. به این معنی : حال که غیر از تو هیچ فریاد رسی که توانائی جلب منفعت و دفع مضرت را داشته باشد وجود ندارد پس فقط از تو کمک می طلبیم. این مفعولهائی که در اول آمده است دلیل بر وجود حصر است اگر جمله می گفت "نعبدک و نستعینک"، این طور معنی می شد که عبادت تو می کنیم و استعانت از تو می جوئیم و دیگر معنی حصر نداشت. ولی حالا که مفعول را تبدیل به ضمیر منفصل کرده، آنرا مقدم بر فعل می کنیم و به تعبیر بلاغی محطّ فاعل است و مؤخر هو برای حصر است. یعنی اینکه در ترجمه اش باید دقت کنیم که فقط تو را عبادت می کنیم و فقط از تو استعانت می جوئیم.


الوهیت (فرمانروائی و فریاد رسی) فقط شایسته کسی است که رحمن و رحیم باشد. رحمان یعنی ذات متصف به رحمت کثیر و رحیم صیغه مبالغه است یعنی آن ذات رحمان به بندگانش رحمت ارزانی می دارد و مرحومینی هستند که متعلق شوند به رحمت خدا. اما رحم چیست؟ کیفیت رحم در خدا مجهول است ولی اثر خارجی آن عبارتست از احساس جلب منفعت و دفع مضرت. در قرآن بعضی جاها رحمان در کنار رحیم آمده است و در بعضی آیات،خداوند رحمان میگوید که مظاهر رحیمیتش را عرضه می کند مثلاً در سوره ی فاتحه می فرماید «الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» ولی در سوره ی الرحمان می فرماید «الرَّحْمَنُ ‏* عَلَّمَ الْقُرْآنَ ‏* ‏خَلَقَ الْإِنسَانَ ‏* ‏عَلَّمَهُ الْبَیَانَ» سه ایه بعد از الرحمن از مظاهر رحیمیت خدا هستند. رحمان از صفات اختصاصی خداوند تعالی است. هیچ فردی در لغت عرب (حتی در زمان جاهلیت) کلمه¬ی رحمان را برای غیر خدا بکار نبرده است جز یک شاعر که از روی عناد این کلمه را برای مسیلمه کذاب بکار برده است [2] حال اگر دیگران رحیم باشند مظاهر کوچکی اند از رحم خدا. در نتیجه آن ذات کثیرِ پر از رحمت که رحم می کند به بندگانش یعنی به تمام صورتهای جلب منفعت و دفع مضرت تواناست و فقط او لایق آن است که از او استعانت شود. در نتیجه اگر کسی بگوید که استعانت از غیر خدا درست است باید از قرآن نمونه ای بیاورد که خداوند چنین اجازه ای داده است نه اینکه بعد از آنکه ثابت کرد که یک فرد ولی است، پس نتیجه بگیرد که استعانت از او جائز است چون در آن صورت میدان برای استدلالهای پوچ و باطل باز خواهد شد


پی نوشت:

[1]: استعانت: طلب کمک کردن خارج از عالم محسوسات . طلب کمک غیبی

[2]: می گوید رحمان یمامه

توضیحی مختصردرباره آیه چهلم سوره ی توبه

توضیحی مختصردرباره آیه چهلم سوره ی توبه  

خداوند تعالی پس ازآیات سی و هشتم و سی و نهم سوره ی توبه،که عتاب و تهدید شدیدی است نسبت به مؤمنانی که از رفتن به تبوک حاضرنمی شدند،وچون بار سنگینی به زمین چسبیده بودند،در آیه چهلم می فرماید:

إِلاَّ تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُواْ السُّفْلَى وَکَلِمَةُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ(توبه40).


در روز دوشنبه شانزدهم آذرماه سال یکهزار و سیصد و هفتاد ویک،در بحثی به نام "تفسیر قرآن"که از رادیو پخش میشد،شنیدم که گوینده تفسیر(!) چهار بار عبارت « لاَ تَحْزَنْ» رابه: «نترس» ترجمه کرد.و بعد گویی که این ترجمه صحیح است،به دنبال علت ترس میگشت!می گفت:گفته اند ترس ابوبکر برای خودش نبوده است،بلکه به خاطر پیامبر بوده است.وبعدخیلی خوشحال ازاینکه جواب این سخن را یافته،می گفت:اگرچنین بود،می بایست گفته می شد:لاتحزن لی!پس معلوم می شود ترس ابوبکر به خاطر خودش بوده است،سپس بسیار زیرکانه(!)گفت:البته ترس درافرادبشرمنهای اولیاءالله امری عادی است.برای عادی ترین بشرمطرح است.طبیعی هم هست.
این تحریف به نام تفسیر،موجب شدکه توضیح بسیار مختصری درباره این آیه،وفضائلی که فقط دراین آیه برای حضرت ابوبکر- علیه السلام-اثبات شده،بنویسم که امیدوارم دردرگاه الهی به عنوان عملی صالح مقبول افتد.آمین.

1- ترجمه ی ساده این آیه چنین است:

«اگرپیامبر-ص- را یاری نکنید(به خودتان ضرر می زنید،وخداوند او را حتماً یاری خواهدکرد،وقبلاً هم بارها نصّرت الهی را در حق وی مشاهده کرده اید.ازجمله دیده اید در شرایطی بمراتب سخت تراز حالا)خداوند اون را یاری کرده است:هنگامی که حق ستیزان وی را بیرون کردنددرحالی که دومین دوتن بود- آن هنگام که درغار بودند-وقتی که به یارش می گوید:اندوهگین مباش،زیرا که خداوند باماست.پس خداوند آرامشش را بروی فرو فرستاد،و وی را با لشکریانی که نمی دید تأییدکردو...

2- درتأمل درسیاق وهمچنین آیه نشان میدهدکه سخت ترین شرایطی که خداوند،پیامبرخود را یاری رسانده است،سفرِهجرت است.زیرا ذکر این مورد درمقابل حالتی است که مسلمانان ازلحاظ عِدّه وعُدّه دربهترین شرایط خود بوده اند.درحالی که در سفرفقط دونفر بودند:« ثَانِیَ اثْنَیْنِ».
3- مقصد اصلی اخراج،وجود مبارک پیامبر- ص- است.«أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا»ْ؛واگر حضرت ابوبکر با ایشان نمی رفتند،کسی معترض ایشان نمی شد،واین یکی از بزرگترین شرفهای حضرت ابوبکراست که در سخت ترین شرایط از روی آگاهی و اختیارکامل،افتخارهمسفری با رسول خدا را نصیب خودش کرده است،واز طرف دیگر نشانه اعتمادکامل،وبالاترین اعتماد حضرت رسول به حضرت ابوبکر که ایشان را به همراهی درسخت ترین ومهّم ترین سفرتأریخ اسلام برگزیده است.
4- ازکاکه احمد شنیده ام که:اضافه عدد ترتیبی به عدد اصلی دالّ برتقارب و نزدیکی معدودین ازنظر گوینده است،مانند:ثالث ثلاثه،که هم رتبه بودن و مانند هم بودن هرسه رانزد قائلین به تثلیث نشان میدهد.
قائل تعبیر،« ثَانِیَ اثْنَیْنِ»خداوند متعال است.وهمین بزرگترین شرف حضرت ابوبکراست که درچشم خداوند،نزدیک وشبیه است به محبوبش،صلی الله علیه وسلم.

5- ذکر ضمیر تثنیه ی« هُمَا فِی الْغَارِ»،شرف دیگری است که نصیب هیچ کس نشده است.خداوند حضرت رسول- ص – وحضرت ابوبکر- رض – را باهم وبدون هیچ فصل وجدایی،باضمیر تثنیه ذکر فرموده.احساس میکنم که دلم می فهمدکه تعبیراز ایشان به« هُمَا» چه طعمی دارد،ولی قلمم از بیان آن ناتوان و درمانده است.
6- درتعبیرلِصَاحِبِه،حداقل پنج شرف مهم نهفته است:اول- اضافه تشریفی. دوم- این ترکیب اضافی فرموده خداونداست.سوم- مطلق است. چهارم اختصاصی است.پنجم سخن گفتن پیامبر- ص- با وی(لام تبلیغ)است،« صَاحِبِ»آنچنان که از کتب لغات مقاییس و مفردات و.. برمی آید،کسی را گویند که با یارخود مصاحبت ونزدیکی و رفافت طولانی داشته باشد.خداوند شرفِ صاحبِ رسول بودن را در قرآن جاودان خود،برای حضرت ابوبکر جاودانه کرده است،ازآنجا که این تعبیر،مطلق از قید زمان است نشانگر ادامه ی صحبت در برزخ وجنّت وبعدازآن نیر می باشد،درقرآن چنین تعبیری یک مورد،و درخصوص حضرت ابوبکر ذکرشده است.
7- اینکه نام حضرت ابوبکر بعنوان عطف بیان پس ازذکر«صاحبه»نیامده،خودشرف دیگری است که نشان دهندی مقام اول ایشان درمیان اصحاب-رض- است،زیرا درقرآن تعابیری مانند:...«عبدنا داود»(ص17)،یا«عبدناأیوب»(ص41)و... وجود دارد،وازطرف دیگر تعابیری مانند:...«مما نزلنا علی عبدنا»(بقره23)،«سری بعبده»( إسراء 1)و موجود است.
در مواردی که کلمه ای این چنین است،مطلق ازبیان ذکر می شود،مرادفرد اعلای آن مورد است.
یعنی:وجود مبارک پیامبراکرم- ص- مظهر اعلای عبودیت،و اول العابدین،وحضرت ابوبکرصدّیق- س- مظهر اعلای صحبت،و اول الاصحاب است.
ازاینجا غفلت عده ای از معتزله که قائل به أفضلیّت حضرت ابوبکرنبوده اند،هویدا می شود.
8- « لاَ تَحْزَنْ»،یعنی اندوه مدار،حتی تعبّیر اندوهیگن مباش که درترجمه ساده آیه آمد درست نیست؛زیرا نفرموده:لا تکن حزیناًکه نشانگر ثبات اندوه باشد.تعبیرفعلی فقط حدوث رامی رساند.بنابراین ترجمه ی« لاَ تَحْزَنْ» به نترس،تحریف است نه تفسیر.تمام کتب لغت،وقرآن کریم که درموارد زیادی خوف وحزن را با هم به عنوان دوحالت مطرح کرده،شاهد مردود بودن این تحریف متعصّبانه است.
اگرچنین باشد باید درترجمه:لا تخاف ولا تحزنو(فصلت)بگوییم:نترسید و نترسید!
9- واین گفته که،برای بشر عادی منهای اولیاءالله ترس مطرح است،قول باطلی است که به منظور خارج ساختن معنای صحبت و صدق،از زمره ی اولیاءالله،شیطان برزبانش راند.آنچه که گوینده این قبیل مسائل وامثال وی دراین تحریفات بدان متمسّک می شوند،آیه ی شریفه:
« أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»(یونس 62)است که مراد از آن را درنیافته اند.سادترین نشانه باطل بودن این چنین درکی درآیه،درچندآیه بعد،درخطاب « وَلاَ یَحْزُنکَ قَوْلُهُمْ...»(یونس65)خطاب به حضرت رسول- ص- آمده است.یعنی:برای ایشان هم حزن مطرح است.جوامع روایی- حتی مورد قبول گوینده ی تحریف- همه درذکر ماجرای مرگ ابراهیم – ع- فرزندمحبوب رسول خدا-ص- عبارت«إنّاعلیک یا ابراهیم لمحزونون»راآوارده اند.خداوند درمورد حضرت موسی-ع- می فرماید:
«فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ-خِیفَةً مُّوسَى»(طه67)؛یا«أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ»(قصص31).
و درمورد حضرت یعقوب- ع- می فرماید:« ‏وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ ..»(یوسف84)یا باز درمورد حضرت موسی :« ‏ فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً..»(قصص21)،یا«فَأَخَافُ أَن یَقْتُلُونِ»(قصص33)؛..
تازه اگرآیات درمورد حضرت موسی وحصرت یعقوب –ع-‏«نصّ»بر وجود خوف وحزن می باشد،نهی لاتحزن درمورد حضرت ابوبکر«نصّ» بروجود حزن نیست.زیرا می شود به کسی که محتمل است اندوهگین شودبگوئی: لاتحزن؛همچنانکه درست است به کسی که احتمال دارد بترسدبگویی:لاتخف.
اینان- صلی الله علیهم – ازبزرگترین اولیاء خداوند اند که به نص قرآن هم خوف برایشان پیش آمده و هم حزن.
همین مختصرکافیست که نشان دهد که مراد ازآیه شریفه«الاأن اولیاءالله..» بشارتی است مربوط به حیات پس از مرگ،ونه حیات دنیا.تفاوت مؤمنان راستی با دیگران درنبودن خوف و حزن نیست؛بلکه اولاً:در مقدار خوف وحزن است؛ثانیاً:درمتعلّق خوف و حزن است و ثالثاً:در عدم دخالت خوف و حزن درادای مسؤلیّت عبودیّت و بندگی است.
منشأ این حزن حضرت ابوبکر را،کاکه احمد درشعرروح نواز و دل زنده ساز«کوچی ره حمه ت»درتفسیرچهار آیه سوره محمد-ص- که درسفرهجرت نازل شده، با بیانی درخورآن ماجرای با عظمت را روشن کرده اند.دقت درآن شعرنشان می دهدکه تعصب و فرقه گرایی،انسان را ازدرک چه معارف والایی محروم میکند،خداوندا از شرتعصّب به تو پناه می بریم.
دقّت درخود خوف و حزن ومنشأآنها هم به خوبی نشان می دهد که حیات دنیا محکوم به وجود خوف و حزن است،واین دار،داری نیست که خوف و حزن ازآن رخت بربندد،حزن حالتی است درانسان که اولاً:مربوط به گذشته یا حال است و ثانیاً:منشأ آن(نقصان)است،و خوف نیر حالتی است در انسان که اولاً:مربوط به حال یا آینده است و ثانیاً منشأ آن(فناپذیری است).
حزن همیشه وقتی وجود دارد که نقصانی وجود دارد،وخوف همیشه وقتی مطرح است که احتمال از بین رفتنی وجود داشته باشد،وچون حیات دنیا اسیرچنگال نقصان و فناست هیچگاه حزن و خوف از میان نخواهد رفت.
عدم حزن مربوط به داری است که:
« لَهُم مَّا یَشَاؤُونَ فِیهَا وَلَدَیْنَا مَزِیدٌ»؛(ق35)و:« وَفِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ »(زخرف71)و«‏ وَکَأْساً دِهَاقاً ‏»(نبأ34)،و...

وعدم خوف دردالقراری که:

« ....وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِینَ»(حجر48)؛ و:« ‏ لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ »(واقعه33)

و

«‏ لَا یَذُوقُونَ فِیهَا الْمَوْتَ..»،(دخان 56).

توجه به آیات زیرهم به وضوح مطلب می افزاید:

‏‏« أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس 62)
 ‏

قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ(38) وَالَّذِینَ کَفَرواْ وَکَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(39) بقره


ازدقت درتقابل این دو آیه روشن می شودهم چنانکه وعید کافران مربوط به آخرت است،وه عدی تابعین هدایت هم مربوط به آخرت است.
                        
                             چشم بازو گوش بازو این عمی؟!
ممکن است اشکال کنندکه به دنباله ی آیه میفرماید: لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیاةِ الدُّنْیَا وَفِی الآخِرَةِ(64)
این اشکال دوجواب دارد.
اول:اگر"ال" البشری عهدذکری باشد،معنایش این است که این اولیاءالله،خوفی وحزنی درآخرت ندارند،(به دلیل مطالب قبل)هم دردنیا به آنان داده می شود،وهم درآخرت،یعنی:«فی الدنیا»ظرف بُشری هست نه ظرف تحقق بُشری،ودرآخرت هم درمراحل مختلف به آنان یادآوری می شود.
و دوم:اگر:"ال"جنس باشد،یعنی:مژده های حیات بخش الهی – که یکی ازآنها همین عدم خوف وحزن درسرانجام است- چه در دنیاوچه درآخرت مخصوص دوستان خداست،مژده های دنیوی هم مانندانواع وعده های نصرت وتأیید ودفاع وغیر آن ومانند بشارت باعظمت« إِنَّ اللّهَ مَعَنَا »
10- معلوم است بشارت« إِنَّ اللّهَ مَعَنَا »مفید معیّت تأییداست،واین بشارت هم مطلق ازقید زمان ومکان است،پس تأیید ومعیّتی است دنیوی وأخروی وآن زمان هم که پروردگات چیزدیگری را بخواهد:
«خَالِدِینَ فِیهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ إِلاَّ مَا شَاء رَبُّکَ إِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیدُ»(هود107).
ذکرضمیرجمع هم،درمقایسه با فرموده ی حضرت موسی-ع- «إِنَّ مَعِیَ رَبِّی»(الشعراء62)دلالت خاص خود را دارد.
11-فأنزل الله سکینتهُ... هم بیانی تفصیلی مجمل فقد نصَرَهُ اللهُ است.
12- ذکر کلّ این ماجراهم درقرآن،شرفِ دیگری است که حضرت صدّیق-س- بدان افتخار وبزرگی یافته است.

اللهمّ صلّ وسلم وبارک علی سیّدنا محمّدوعلی آله وصاحبه وصحبه المخلصین وآخر دعوانت أن الحمد لله ربّ العالمین