آیا امامت بالاتر از نبوت است؟
مسئله دیگر اینکه می گویند امامت مقامی بالاتر از نبوت و رسالت است. دلیل آن را هم این می گویند که در آیه ی 124سوره ی بقره، حضرت ابراهیم بعد از اینکه به مقام نبوت و رسالت رسید به مقام امامت می رسد.
«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّیَّتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ »(بقره 124)
جواب:اساساً فرق امامت با نبوت و رسالت چیست؟ نبوت عبارتست از اینکه
خداوند، استعداد و خصوصیت و صلاحیتی را در فردی ایجاد کرده و نباء (خبر)
برای او می فرستد. یعنی وقتی فردی دارای آن صلاحیت شد -که خدا خودش می داند
به چه صورت است-نباء دریافت می کند و می شود نبی. و اگر مامور شد که این
نباء را به جامعه اعلام کند می شود رسول. پس نبوت ناظر به دریافت وحی است و
رسالت ناظر بر ارائه و اعلام وحی.
اما کار هدایت انسانها با این دو مرحله به سرانجام نمی رسد. خداوند تعالی
برای اینکه حجتِ برنامه اش را تمام کند و کسانی را برای مقابله با مستکبرین
و مترفین داشته باشد که مردم را آگاه کرده و آنها را بر علیه مترفین و
مستکبرین بشورانند و مردم را به طرف هدایت دعوت کنند و توانائی سر مشق و
الگو شدن را داشته باشند؛ چنین افرادی را در جامعه ایجاد می کند. در واقع
آن جنبه از کار دعوت، که نقش الگو و مقتدا بودن و راهنمائی اجرای عملی
برنامه است را امامت می گویند.
نبوت و رسالت دو منصب انتسابی هستند که انسان بدست خودش نمی تواند آن را
کسب کند ولی امامت منصبی است که انسان اگر دارای آن ویژگی شد که دیگران
دنبال او بیفتند و آنها را بطرف خیر و یا شر [8] ببرد دیگر او امام است. و
اینکه در سوره ی بقره، قرآن از امامت حضرت ابراهیم بحث می کند به خاطر
تأخیر زمانی است نه اینکه امامت بالاتر از نبوت و رسالت باشد.
اگر از قرآن هیچ اطلاعی راجع به حضرت ابراهیم نداشتیم و فقط این آیه را می
خواندیم :
«وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِن ذُرِّیَّتِی قَالَ لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ »(بقره 124).
این مطلب را درک می¬کردیم که فردی بنام ابراهیم بوده که خدا با آزمایشهای فرساینده او را آزموده است و او با عالی ترین صورت از زیر بار مسئولیت سر بلند بیرون آمده است در نتیجه خدا گفته است تو ویژگی و صلاحیت داری که در تطبیق یک شریعت و برنامه امام مردم بشوی. اگر ما بوسیله ی آیات دیگر نمی دانستیم که ابراهیم نبی و رسول بوده است با این آیه نمی توانستیم نبوت و رسالت او را ثابت کنیم.
در میان غیر نبی هم افراد می توانند مقام امامت را احراز کنند بدین صورت که
فردِ غیر نبی، باید اول نباء را از کتاب دریافت کند سپس خود را پرورش داده
و امام مردم بشود.
آیه ی 67 سوره مائده ( آیه ی ابلاغ )
« یا ایها الرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک و ان لم تفعل فما بلغت الرسالته وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
.می گویند طبق این آیه خداوند به پیامبر امر کرده است که ولایت و امامت علی بن ابیطالب را به مردم ابلاغ کند و اگر این کار را نکند انگار کلّ رسالتش را ابلاغ نکرده است و در این ابلاغ نباید بترسد زیرا خداوند او را محفوظ می دارد.
جواب:از اول سوره مائده که نگاه می کنیم بحث اهل کتاب مطرح است. بحث از
ولایت آنها و نهی از اتخاذ ولایت آنها، و معرفی کردن دایره ی ولایت برای
مؤمنین.و تا اینجا سوره، جوی را نشان می دهد که احتمالاً در شرایطی بخاطر
بعضی مصلحت ها پیامبر خدا، تبلیغ بعضی از مسائل مربوط به اهل کتاب را به
تأخیر انداخته باشد. یعنی حالتی در جامعه ایمانی بوده، و تهاجماتی موجود
بوده است؛ که پیامبر به خاطر بعضی مصلحت ها، مقداری از دعوت در این زمینه
را به تأخیر انداخته باشد. بعد از اینکه خدا، تا اینجای سوره قاطعانه
خصوصیات اهل کتاب را توضیح می دهد؛ خطاب به پیامبر می فرماید:"بلغ ما انزل
الیک من ربک". آنچه از طرف صاحبت بر تو نازل شده است را آگاهانه و با تمام
قاطعیت اعلام کن. "ما انزل الیک من ربک" چندین بار در سوره ی مائده تکرار
شده است و با هیچ دلیل و مدرکی نمی توان ثابت کرد که مراد از آن متن قرآن
نیست. یعنی آنچه از قرآن راجع به این موضوع (اهل کتاب) بر تو وارد شده است
را ابلاغ کن. "و ان لم تفعل فما بلغت الرسالته" که اگر این کار را انجام
ندهی مثل این است که کل رسالتت را انجام نداده باشی.چرا؟ چون رسالت پیامبر
ناظر بر دو دسته بود 1- مشرکین- 2- اهل کتاب، که خصوصیات مشرکین را هم
داشته اند ولی چون منسوب به یکی از ادیان الهی بودند این وصف، لقب آنها شده
بود.
برخورد پیامبر در مکه با مشرکین است و در مدینه با اهل کتاب. می دانیم که
در مکه، مسئولیتش را کامل ادا نموده است اما در مدینه اگر قرار باشد بخاطر
بعضی مصلحت ها این قسمت از رسالتش را کامل ادا نکند مثل این است که کل
رسالتش را انجام نداده باشد. و بعد:
« وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ ».
و خدا تو را تا پایان رسالتت از هر گونه خطری مصون می دارد و خدا قوم کافر را هدایت نمی بخشد.
بعد از آیه ی «بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ» آیه ی بعدی این
طور شروع می شود :
«قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ».از لحاظ قواعد زبان عربی تمام جاهائی که می توان دو جمله را به یکدیگر عطف کرد؛ چه جملاتی که باید واو عطف در بین آنها بیاید و چه جملاتی که برای عطف نیاز به واو عطف ندارند، با استدلال قاطع و نمونه و شواهد فراوان در علم بلاغه، تنظیم و تعیین شده است. در این جا مابین این جمله و جمله ی قبل، با حرف عطف واو، ارتباط برقرار نشده است و آن به این دلیل است:یکی از صوری که مجاز هستیم حرف عطف بکار نبریم این است که اتصال کامل بین جمله اول و جمله دوم برقرار باشد به نحوی که جمله دوم، به عبارت دیگر، عین جمله اول باشد. « مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ » (مائده 67) چه بگویم؟ بگو :
« قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ حَتَّىَ تُقِیمُواْ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَیْکُم مِّن رَّبِّکُمْ »(مائده 68)
ای اهل کتاب شما بر هیچ اساس و بنیادی نیستید مگر اینکه تورات و انجیل و "ما انزل الیکم من ربک" که همان قرآن است را اجرا کنید."و لیزیدن کثیراً منهم ما انزل الیک من ربک طغیاناً و کفراً" ای پیامبر فکر نکنی بعد از اینکه تو اعلام نمودی و تبلیغ کردی، همه ی آنها امر تو را می پذیرند؛ چونکه خیلی از مسائلی که از طرف خدایت بر تو نازل شده است موجب ازدیاد طغیان و کفر آنها می شود."فلا تأس علی القوم الکافرین"پس تو هم به نسبت موضع قوم کافرین، متأسف مباش.
حال به تفسیری که از آیه ی 67 می کنند دقت کنید. می گویند: « مَا أُنزِلَ
إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ » اعلام امامت علی بن ابیطالب است حال این تفسیر را
به آیه ی68 تسری می دهیم: ای اهل کتاب، شما بر هیچ اساس و بنیادی نیستید
مگر اینکه تورات و انجیل را اجرا کنید و به دنبال امامت علی بن ابیطالب
باشید. و خیلی از آنها (اهل کتاب) ولایت علی بن ابیطالب باعث ازدیاد طغیان و
کفرشان می شود.
نکته ای در مورد شان نزول:در این مورد و موارد دیگر اشاره به شأن نزول آیه
می کنند. لازم است نکاتی را راجع به شأن نزول برایتان بگویم. اول اینکه
اکثریت قریب به اتفاق شأن نزولها دارای درجه ی صحت در اسناد حدیثی نیستند.
دوم اینکه اگر قرار باشد ما قرآن را ببندیم و با استفاده از شأن نزول از آن
آگاهی یابیم و تا شأن نزولی نباشد که معنی آیه ای را برایمان روشن
کند؛قرآن برایمان قابل فهم نباشد،پس در واقع باید خداوند هم وعده ی حفظ این
کتاب را داده باشد و هم وعده ی حفظ آن شأن نزولها را.بنابراین اگر سیوطی
یا فلان عالم شیعی نمی بود که شأن نزولها را برای ما جمع آوری و مکتوب کند؛
در واقع باید امروزه قرآن قابل فهم نمی بود.حال فرض کنید من در جائی هستم
که یک جلد قرآن به همراه دارم اما کتاب شأن نزولهای سیوطی را به همراه
ندارم،آیا محکوم به فهم نکردن قرآن هستم؟.آخر کی فهم قرآن متکی بر شأن
نزولهاست؟ شأن نزولهائی که برای فهم قرآن مفید است از خود قرآن فهم می
گردد.
اول تا آخر سوره مائده را خوب بخوانید متوجه نحوه ی بیان و حال و هوای بحث و
مطالبی که می گوید می شوید و آنگاه متوجه می شوید که این سوره درچه جوی
نازل شده است و چه شرایطی فراهم بوده که این دستورات آمده است. مضمون این
سوره عبارت است از: بحث اهل کتاب و مدینه و آیه های طولانی و جدل و نزاع با
اهل کتاب و نفی اینکه شما هیچ اساس و بنیادی ندارید و اعلام اینکه شما
ظالم و فاسق هستید و از مسیر ما انزل الله خارج شده اید. این مطالب خیلی
مهم هستند که باید از طرف پیامبر به تمام امتش ابلاغ شود. حال اگر پیامبر
به خاطر بعضی مصلحت ها آنرا به تأخیر انداخته است خداوند روی به او می
نماید: که تو حق نداری اعلام موضعِ حق را در این زمینه، به تأخیر اندازی،
تو باید برنامه ی حق را اجرا کنی و هر چه پیش آید تو مسئول عواقب آن نخواهی
بود:« بلغ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ چه بگویم؟:« قُلْ یَا أَهْلَ
الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ ». بلغ این است.قاطعانه ترین دلیل هم
همان است که بین این دو جمله واو عطف وجود ندارد اگر وجود داشت می شد گفت:
آنچه نازل شده است را بگو و به اهل کتاب هم بگو
.
به عبارت ساده تر می گوید: تبلیغ کن بگو « یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ ».
توسل را با فریاد رسی و استعانت اشتباه می گیرند. توسل یعنی وسیله قراردادن در دعا و نیایشی که انسان با خدا دارد با وسیله ای که مشروع بودن استفاده از آن وسیله،در شرع برسمیت شناخته شده باشد.
در سراسر کتاب و سنت، توسل به سه صورت مجاز است و لاغیر.
1- توسل به اسماء الله الحسنی.
مثلاً فرد بگوید خدایا به خاطر رحمتت،بزرگیت، جمالت،جبروتت و غیره ... مثال:برحمتیک یا ارحم الراحمین. یا اینکه در آخر دعا می گوئیم انک انت الغفور الرحّیم.
2- توسل به عملِ صالحِ خودِ دعا کننده.
یعنی شخص متوسل، یک عمل صالح خودش را عرضه کند و بگوید خدایا به خاطر فلان عمل صالحی که انجام دادم فلان مطلوب را از تو می خواهم مثال: ربنا آمنّا بما انزلت و اتبعنا الرسول فکتبنا مع الشاهدین.(آل عمران 53) برای اینکه خدا او را جزو شاهدین قرار دهد، فرد دعا کننده، ایمانش و تبعیت از رسول را به عنوان وسیله عرضه می کند در واقع « وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ » همین است یعنی مؤمنین چیزی که موجب تقرب به خداست را بیاورند (ایمان و عمل صالح) یعنی بگویند خدایا ایمان آوردیم و تبعیت رسول اکرم نمودیم،جهاد فی سبیل الله کردیم، علیه طواغیت مقابله کردیم، تسلیم برنامه تو شدیم و تبلیغ امر و شریعت تو نمودیم پس تو هم مغفرت نصیبمان بگردان و ما را ببخشای. [3]
3- توسل به دعای مومنی دیگر در حال حیاتش
یعنی شخصی پیش یک نفر صالح می رود (بعد از اینکه اخذ اسباب و مقدمات کار کرده باشد) میگوید بیائیم دو نفری برای حل فلان مشکل من دست به دعا برداریم و از خدا کمک بخواهیم.
مثال: پسران یعقوب پیش پدرشان می روند و می گویند: «قَالُواْ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ» (97 یوسف) در اینجا پدرشان نمرده است و در جای دیگری نیست، مثلاً خودشان در مصر نیستند و پدرشان در فلسطین. می گویند پدرجان چون ما خطا کرده ایم آمده ایم تو بر ایمان طلب بخشش کنی. یعنی خودمان مقدماتی که توبه من قریب باشد و استغفار کردن را آماده نموده ایم و حال تو برایمان طلب بخشش بنما. حتی نه اینکه خودش ببخشد بلکه طلب بخشش از خدا نما. در اینجا حضرت یعقوبِ زنده یِ حاضر، وسیله شده است برای طلب بخشش از خدا و احتمال دارد که اصلاً خداوند طلب بخشش را هم قبول نکند.
در سوره ی نساء در مورد افرادی که دچار موضع خطا شده اند خداوند می فرماید: و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاءوک فستغفروالله و استغفر لهم الرسول لوجدوالله تواباً رحیما (نساء 64) اگر آنها می آمدند پیش تو (به عنوان وظیفه خودشان) استغفار پیش خدا می کردند و استغفار رسول (را هم وسیله) می کردند آن وقت خداوند برای آنها توابیت و رحیمت داشت. در این جا حضرت رسول وسیله قرار گرفته است حضرت رسولی که در آن زمان زنده است (جاءوک).
مسئله ی دیگری که بعضی افراد برای توسل جستن به غیر خدا به آن استشهاد می کنند مسئله ی توسل عمربن خطاب به عباس عموی پیامبر است. در مدینه خشکسالی بود مسلمانان برای نماز استسقاء بیرون رفتند عمربن خطاب درخواست کرد که عباس با آنها بیاید. در صحرا گفت خدایا این عباس عموی پیامبر تست ما او را شفیع قرار می¬دهیم در پیشگاه تو، دعای او را قبول فرما. در اینجا در عین حال که به عباس می گوید برایمان دعا کن خودش هم دارد دعا می کند که خدایا دعای او را قبول فرما.(در این صحنه عباس زنده و در آن مکان حاضر است).
در اینجا قاطعانه اعلام می کنم که به غیر از این سه نوع توسل،نوع چهارمی در کتاب و سنت وجود ندارد
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الرب العالمین،.صلی الله علی محمدو علی آل محمد
برادری ازاینجانب خواست تا مطلبی دباره حکمت تعّدد زوجات پیامبرخدا حضرت محمد-صلی الله وبارک علیه و علی آله- بنویسم،بگونه ای که روشنگر زوایای مختلف این امرباشد.قبل ازبحث دراین زمینه لازم می دانم این نکته را یادآور شوم که دانشمندان بزرگ اسلام- علیهم برکات الله- در اطراف این امر بحثهای متنوعی کرده اندکه جایی برای اظهارنظر حقیر بی بضاعتی چون من نمانده است.مثلاًاز معاصرین،شهید بزرگواراسلام درقرن حاضراستادسید قطب-رضی الله عنه- درتفسیرگرانقدرفی ظلال القرآن؛واستاد علّامه کاکه احمد مفتی زاده-حفظه الله ونفعنا بعلومه- در دو نوار حق مطلب را ادا فرموده اند،وآنچه سبب شد بجای ارجاع به آن منابع این مختصررا بیان دارم،عربی بودن بحث سید،وکُردی بودن نوارهای کاکه احمدمی باشد،که روشن است برای کسی که زبانهای کُردی وعربی رانمی داند قابل استفاده نیست.
نکته ضروری دیگری که یاد آوری می شود این است که:این قبیل بحثها هیچگاه درمقام دفاع از اسلام نباید مطرح کرد.زیرا اسلام تنها حق مقبول خداوند هستی است.اسلام میزان است نه موزون؛ومیزانی است که با آن هیچ میزانی دیگری وجود ندارد،به تعبیردیگرصحّت یا سقم هراندیشه وعملی با اسلام سنجیده می شود،نه اینکه صحّت یا سقم مطلبی اسلامی با ملاک دیگری سنجیده شود.وقتی این مطلب دراسلام وجود دارد،پس حق است،و ما وراءآن باطل.پس قصدازاین بحث دفاع(!)ازاسلام نیست،حال این سؤال مطرح می شود که با این وصف بحث از چه دیدی مطرح می شود،وبرای چه فایده ای؟
جواب این است که:حقیقت این مطلب اسلامی،با کج فهمی روبرو شده است مادراین نوشتار- بإذن الله-می خواهیم این مطلب را آنچنانکه مورد نظرشارع حکیم است روشن کنیم،بگونه ای که زنگار از رخ فهم این مطلب زدوده شود.و توفیق،تنها از خداوندتعالی است.
حقیقت این است که«تجویز تعدد زوجات»دراسلام،ارائه راه حل،وتکلیفی سیاسی اجتماعی است درشرایط مخصوصی،که درغیرآن شرائط،این مسأله مطرح نیست.همچنانکه مجازات سارق به هنگام وجود سرقت،وتحقق شرایط مخصوص،قابل إجراء؛ودرغیرآن حالات منتفی است؛یا اباحه خوردن محّرمات چهارگانه ازطعام،درشرائط ویژه ای مطرح،ودرغیر آن شرائط منتفی است؛تجویزتعدد زوجات هم ویژه شرائطی وحالاتی اجتماعی است که درغیرآن شرائط وحالات اساساً مطرح نیست.
توضیح مطلب چنین است که:جوامع بشری،همیشه صحنه مبارزه ونبرد انسانها است،واین نبردها وکشمکشها –دریک نگاه کلی- ازسه صورت خارج نیست:جنگ دونیروی باطل باهم؛جنگ نیروی حقّ با باطل؛وجنگ دو نیروی حقّ بخاطر وجود شبهه های قوی وعدم امکان ازاله شبهات.
اگر اسلام جنگ نوع سوم را نهی کرده،وراههای پیشگیری از وقوع آن را بیان نموده است؛ولی جنگ نوع دوم را بخاطررستگاری ونجات مستضعفان،وتثبیت حقّ وازاله باطل تأیید کرده است.واز آنجا که جنگ نوع اوّل مربوط به مؤمنان نیست،وبرپا کنندگان آن ازاسلام دستور نمی گیرند،بدیهی است که در اسلام دستور العملی خطاب به آنها مطرح نیست.
امّا آنچه که درهر سه نوع جنگ،پیش می آید عبارت است ازکشته شدن تعدادی از طرفین درگیر،ویا حتّی غیر درگیر،و معمولاً کشته شدگان ،از مردانند،زیرا حاضرین صحنه های جنگ آنانند و در تاریخ نمونه روشنی عرضه نشده است که درآن زنان درحدّ قابل توجهّی بیشتر از مردان کشته شده باشند.
نتیجه طبیعی این اوضاع،کثرت زنانی بی سرپرست و کم شدن مردان و سرانجام بهم خوردن وضع طبیعی اجتماع،وزائل شدن اعتدال اجتماعی است.
ازسوی دیگرقضیه نیازمندی مرد و زن بهم،برای حل مسائل جنسی و حفظ نسل انسانی،ودیگر فوائد ازدواج روشن است ومحتاج اقامه برهان واطاله مطلب نیست.
اجتماعی بواسطه جنگ یا.... مبتلا به کثرت زنان بی سرپرست وقلّت مردان قادر به ازدواج شده است،راه حلّ این مشکل چیست؟سیّد می گوید:«شانه بالا انداختن مشکلی راحلّ نمی کند»وراست می گوید.
اجتماع جاهلی این مشکل را به سه طریق حلّ(!) کرده است:
1- ازدواج هر مرد قادر به ازدواج با یک زن؛ وبی زوج ماندن باقی زنها در طول حیاتشان.
2- ازدواج هر مرد قادربه ازدواج بایک زن؛واستفاده از زنان دیگر بصورت زنا، و معشوقه گیری،...
3- ازدواج هر مرد قادر به ازدواج با بیشتر از یک زن؛ بدون تحدید.
(منظوراین است که بیش از این سه راه، راه دیگری وجود ندارد)
اسلام راه حلّ اوّل و دوم را مخالف فطرت ومصالح فردی و اجتماعی انسانها می شمارد؛وبدیهی است که آنها را نمی پذیرد.
قبل از بحث در راه حلّ سوم این نکته را هم ذکر کنم که در جوامع جاهلی،گذشته از تعدد زوجات بخاطر ادلّه ای که ذکرشد،چه بسا ازدواج متعدّد بدون وجود این حالت وصرفاً بخاطر خوشگذرانی وشهوت رانی،و تفاخر ومباهات به کثرت زنان وفرزندان صورت گرفته ومی گیرد.
اسلام راه حلّ سوم را با دو تحدید فهّم بعنوان راه حلّی اجتماعی پذیرفته است.
تحدید اوّل،«تحدید زمانی» است .یعنی این امر را فقط در زمانی مباح می داند که قلّت مردان و کثرت زنان بی سرپرست،این راه حلّ اجتماعی را مطلوب وهمه کس پسند کرده باشد.
تحدید دوم،«تحدید عددی»است،یعنی این امر محدود به چهار عدد می باشد
.
درحالیکه در طرز عمل جاهلی،این دو قید وجود ندارد، مرد می تواند هر زمان،چه بعنون راه حل اجتماعی ،وچه بعنوان خوشگذرانی واتراف به هر تعداد که می خواهد،زن در اختیار داشته باشد.
«.... فَانکِحُواْ مَا طَابَ لَکُم مِّنَ النِّسَاء مَثْنَى وَثُلاَثَ وَرُبَاعَ... » نساء3
تحدید اول:زمانی تحدید دوم:عددی
کاکه احمد می گوید:«ما،مای توقیتیّه است» و خطاب«کم» را جامعه می دانند نه فرد.با این توضیح ترجمه آیه چنین است:
نکاح کنید هرزمان که این امر مطلوب مجتمعتان بود،از زنان دو دو،سه سه،وچهار چهار. ومطلوب بودن این امراز دیدگاه مصالح اجتماعی فقط وقتی است که اعتدال جامعه و سیر طبیعی آن با قلّت مردان وکثرت زنان بی سرپرست،مختل شده باشد.
درتحدید عددی هم نکته ای که مطرح است این است که ذکرآن به سه صورت مثنی،وثلاث،ورباع بخاطر آن است که افراد مجتمع توانایی تحمّل این تکلیف را بصورت مساوی دارا نیستند.کسانی هستندکه اساساً قارد به اداره خانواده نمی باشند،وبقیه هم اگر امکان اداره بیش از یک زن را داشته باشند،روشن است که استطاعت وامکاناتشان مختلف است،واسلام هرکسی را به اندازه وسعش تکلیف می کند: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ...(تغابن آیه 16) با این توضیحات روشن می شودکه تعدّد زوجات،قضیه ای سیاسی و اجتماعی است،وروزنه ای برای خوشگذرانی درآن وجود ندارد.
سیّد-رحمه الله- دربیان حالاتی که این امرمطلوب؛و بعنوان راه حلّی مطرح می شود،چندصورت جزئی را بیان می کندکه درآنها هم اگرچه اوضاع اجتماعی نقش دارد،امّا جنبه فردی مسأله،غالب است.
مثلاً مرد جوانی را در نظر بگیریم که به اداء وظیفه فطری جنسی قادربه اداء وظیفه زناشویی نیست،واین حالت هم ممکن است سالها طول بکشد،این مشکل راچگونه حلّ کنیم؟
ممکن است بگوییم:
1-این زن را طلاق دهد،وهمسر دیگری اختیار کند.
2- با تکیه به زور مرد را وادار به تحمّل وضع موجود کنیم.
3- مرد را آزاد بگذاریم که با زنا وگرفتن معشوقه های مختلف خود را ونیازهای جنسی خود را ارضاء کند.
4- ازدواج دیگری را درکنار ازدواج اوّلش برای وی مباح شماریم.
راه حلّ اوّل،را حلّی است که قضّیه را نه تنها حلّ نمی کند بلکه گاه موجب مشکلات زیادتری هم می شود.مثلاً اگر زن وشوهر متمایل به زیستن درکنارهم بودند،یا بچه هایی درکانون زندگیشان موجود بوده،طلاق دادن زن آیا دردی بر دردها اضافه می کند یا از مشکلات میکاهد؟! یا اگر زن بعداز طلاق امکان مادّی تأمین زندگیش رانداشت؟
راه دوم آنقدر خلاف فطرت انسان است که هرقانونگذاری آنرا تجویز کند،جزبا مخالفت روبرو نخواهد شد.البته گاه ممکن است فردی بخاطر مصالحی، یا جهاتی عقیدتی یا اخلاقی این وضع را پذیرا شود،ولی نمی توان این را به صورت امری قانونی واجباری درآورد.
باطل بودن راه سوم احتیاج به دلیل و برهان ندارد.وفقط راه چهارم میماند که إجازه دهیم،فرد درعین حفظ زندگی بچه هایش،ونگسستن پیوند اوّل که مایل به گسستنش نیستند،برای حفظ خود ازلغزشهای اخلاقی وجواب دادن به نیازهای فطری،به طور مشروع همسر دیگری اختیار کند.وراستی آیا ازدواج درچنین حالتی امر پسندیده وصالحی نیست؟!
یا مرد دیگری را در نظر بگیریم که کانون زندگیش گرم و همراه با علاقه است امّا اندوه نداشتن فرزند برجان خود و همسرش سنگینی می کند،این مردچه کند؟
1- وضع موجود را تحمّل کند؟
2-همرسش را طلاق دهد،و زن دیگری اختیار کند؟
3- درعین حفظ همسرش،با زن دیگری ازدواج کند؟
راه اوّل را نمی شود قانونی کرد،واوّلین کسی که زندگیش در سایه این اجبار تلخ وناگوار خواهد شد،خود زن است،وبازممکن است فردی بخاطر مصالحی یا جهاتی عقیدتی واخلاقی تحّمل این وضع را ترجیح دهد،امّا این را نمی شود امری همگانی کرد.
اولین مخالف راه حلّ دوم،خود زن است،چه بسیار زنانی دیده شده اند که حاضر بوده اند،به شرط آنکه زندگیشان ازهم نگسلد وجود زن دیگری را بعنوان شریک خود پذیرا شوند.سیّد می گوید:«نود ونه درصد زنان عقیم کسانی را که راه دوم را به شوهرانشان پیشنهاد کنند نفرین می کنند»وراستی درعین حفظ این کانون،چه مانعی وجود دارد،وچه اشکالی بروز می کند که زن دیگری هم به این جمع اضافه شود،باشد که او با فرزندانی که به خانواده تقدیم می دارد،زندگی را گواراتر کندواندوهها را بزداید.
وچه بسیار زنان فهیمده ای را دیده ایم که به فرزندان شوهرش أنس گرفته وبرای تربیت و بزرگ کردن آنها چون مادری مهربان زحمت کشیده است.
امّا با این توضیحات هنوز حکمت تعّدد زوجات پیامبر- ص- که مانند دیگران محدودبه چهار زوج نیستند،روشن نشده است.
حقیقت مطلب چنین است که دراسلام،- بخلاف همه مکاتب ونظامهای بشری- رهبران مکلّفنددرعین کمترین بهرمندی از امکانات مادّی ورفاهی،وبیشترین تقیّد به برنامه های عبّادی وپرورشی،بیشترین بار انجام تکالیف و مسؤولیتّهای اجتماعی را نیز عهده دار شوند،ودر میان رهبران،وظیفه پیامبر اسلام-صلی الله وبارک علیه و علی آله- از همه سنگینتر است.
زندگی پیامبراسلام را از جهت مادی نگاه کنید،کدام خانواده در مدینه در این سطح زندگی می کند؟چه مردی زنان خود را در سطح زنان پیامبر-ص- ازتمام مظاهر رفاه بدور داشته است؟
از دیدگاه اسلامی:رهبر مکّلف است سطح مادّی زندگی خود را در سطح ضعیفترین افراد اجتماعش تقدیر کند،واگردیگران مجازند که در سطح متوسّط جامعه از نعم و امکانات بهره مند باشند،امّا رهبر جز به تقدیرسطح زندگی با ضعیف ترین سطوح جامعه مجاز نیست، واین یکی از خطّوط استراتژیک حرکت اسلامی است،نه تاکتیکی مطابق مصالح زمان.
__________________________________
بعضی از افراد کوتاه اندیش وسطحی نگر تصّور می کنندآنهمه سخت گیری وزهد پیامبر-ص- ویا رهبرانی چون ابوبکر،عمر،عثمان،علی،عمر بن عبدالعزیز و....- سلام الله علیهم أجمعین- بخاطر نبودن امکانات،ودر واقع فقری اجباری بوده است،مطالعه در زمینه کثرت غنایم و امکانات مادّی خصوصاً درعصرراشدین مهدیّین،و آنگاه زندگی بسیار سخت و بدور از مظاهر رفاه خلفاء کرام،و عاملین آنها در مقامهای مختلف، براین اندیشه خط بطلان می کشد.
___________________________________
وبرای روشن شدن بیشتر این مطلب که تقدیر زندگی رهبر،با ضعیف ترین سطوح اجتماعی مسأله ای تاکتیکی وموقّتی نیست،بلکه خطّی از خطوط ثابت استراتژیک است، درآیات 21 تا 34 سوره احزاب دقّت کنید.
خداوند درآیات 21 تا 27 دریک جمع بندی دقیق از ماجرا وپیامدهای غزوه احزاب موضع وحالت چهار گروه درگیر را در بلیغترین عبارات به روشنی تصویر می کند:
1- مؤمنین 2- منافقین 3- کافرین 4- اهل کتاب،درآیه 27 درباره سرازیر شدن سیل غنیمت وامکانات أخذ شده از یهود که از کافران پشتیبانی نمودند،وعلیه ایمان همراه کفر شدند،اینچنین آمده است:
« وَأَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَدِیَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضاً لَّمْ تَطَؤُوهَا وَکَانَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً » احزاب آیه 27
یعنی:خداوند سرزمین آنان و خانه ها و دارئیشان ،و زمینی که تا حال داخل نشده اید(یعنی:خیبر)ارث شما گرداند.
درچنین وضعی که سطح زندگی مادّی به طور چشمگیری بالا رفته،واز هر سو سیل امکانات،لبهای خشک محرومان را تر می کند،ومستضعفان رامجال می دهدکه دمی بیاسایند؛خداوند متعال در آیه 28(بلافاصله)درجواب زنان پیامبر- ص – که میخواهند آنها هم چون دیگران از نعم وامکانات موجود بهره مند شوند می فرماید:
« یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ إِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا فَتَعَالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَأُسَرِّحْکُنَّ سَرَاحاً جَمِیلاً»احزاب آیه 28
یعنی : ای پیامبر! زنانت را بگو:اگر حیات دنیا و زینت آن را میخواهند بیایید که ازآن بهره مندتان سازم،(وبعد از بهره مند شدن)به نیکویی وبدون ناراحتی طلاقتان دهم!
این آیه به صراحت اعلام می داردکه حتّی در وقتی که «خداوند سرزمین دشمن و خانه ها و اموال آنها را در اختیار مسلمانان گذاشته است»و همه به نحوی از آن امکانات بهره مند می شوند،باز«رهبر»- صلی الله وبارک علیه و علی آله- اجازه نداردکه سطح زندگیش را از سطح ضعیفترین قشرهای اجتماع بالاتر آورد؛وحتّی به وی دستور می دهد اگر زنی از زنهایت نتوانست اینگونه زندگی سخت را تحمّل کند،او را به قدر حاجتش بهمره مند کن وبعدهم او را طلاق بده،واین بخوبی نشان می دهد که انتخاب آن شیوه ایثارگرانه برای زندگی معلوم «نبودن» یا«فقیربودن» کلّ اجتماع و...نیست،بلکه شیوه ای است ثابت برای همه پیشوایان عدل،وقبل ازهمه برای بزرگ پیشوای جهان محرومان ،حضرت محمد- صلی الله وبارک علیه و علی آله-وبهمین خاطر است که حضرت علی –ع- این حقیقت بزرگ را بعنوان فرض الهی میشمارد و می گوید:
«إنَّ اللهَ فَرَضَ علی أئمَّهِ العدلِ أن یُقدِّرو أنفسَهُم بضَعفه النّاس...»
یعنی:خداوند برپیشوایان عدل فرض گردانده که زندگی خود را به نسبت ضعیف ترین مردمان،قیاس واندازه گیری کنند.
عبادت پیامبر را نگاه کنید:
درحالیکه هیچ کدام از افراد امّت به چنین تکلیفی مأمور نبوده و نیستند.
پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-در عین بهره مندی از کمترین امکانات جامعه،ودر عین مکلّف بودن به بیشترین برنامه های عبادی،مکلف است که بیش از همه در تحّمل تکلیفات اجتماعی کوشا باشد،گفتیم که مسأله تعدّد زوجات قضیّه ای سیاسی است،و جنبه فردی ندارد،یا فقط درموارد نادری جنبه فردی آن غالب است.
دراین وقت هم پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-مکّلف است بیش از دیگران تحمّل بار سرپرستی زنان بی سرپرست جامعه را عهده دار شود،واگر ضرورات اجتماعی اقتضاء می کردپیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله- بیش از آن تعدادی که ازدواج کردند،باز هم ازدواج می کردند،امّا الحمدالله که وضع بیشتر ازآن تکلیف را نمی طلبید.
سرّ محدود نبودن تعداد زوجات رسول خدا- صلی الله وبارک علیه و علی آله-درهمین تفاوت عمیق وهمه جانبه مسؤولیتهای ایشان با باقی افراد امّت می باشد،واگر کسی بداند اداره کردن یک زن چه مشکلاتی دارد،می تواند تاحدّی حدس بزند که اداره کردن ده زن چه بار سنگینی است،تعدّد زوجات درجامعه اسلامی یک راه حلّ اجتماعی است به نفع زنان،ودر جهت حفظ حقوق آنان،ورعایت قسط درمورد امکان استفاده ازشوهر وفرزند و وعده سرپرستی که امکانات زندگیش را تأمین کند،وشرافت انسانیش را از تعرّض روباهها و گرگها و خوکها مصون دارد،ودر این ایثار و عهده دارد شدن بارها،پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-نقش استثنائی دارد،همچنانکه درهمه چیز استثنائی بوده،در عبادتهای طولانیش،درجهاد و فداکاریش،در سرچشمه خیر وبرکت بودنش،در اخلاق والای انسانیش،در ضدّ اتراف و استکبار بودنش،در یاور مستضعفان بودنش،در زندگی ساده وبدور از هرگونه مظاهر رفاه و ..... بودنش و ... - صلی الله وبارک علیه و علی آله.بعضی از دشمنان اسلام،تلاش کرده اند در وراء تحلیل تعدّد زوجات، چنان بنمایانند که سرّ این تعدّد«مسأله جنسی»است!!
توضیحات سابق تا اندازه ای حقیقت مطلب را روشن کرده است؛وبرای ابطال این شبهه واهی کافی است سیری سریع به زندگی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-بیندازیم:
ازوداج ایشان با حضرت خدیجه،وبه پیشنهاد حضرت خدیجه،در وقتی اتفاق افتاد که سنّ ایشان 25 سال،وسنّ خدیجه – ع- 40 سال بود.تنها درهمین بیندیشید که وقتی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-خبرنزول ملک و ماجرای غار رابرای خدیجه تعریف کرد، وی در جواب چه گفت:«نه! هرگز جای ترس و هراس نیست،به خداوند سوگند که او هیچگاه تو را خوار نمیکند،زیرا توبه حفظ علامات وارتباطات خانوادگی قوی وصله رحم پایبندی،وانسان درمانده را دستگیری؛وفقیر و نیازمند را مال و دارایی می بخشی،وبه وی چیزی می رسانی که از غیر تو ساخته نیست؛تومهمان را گرامی می داری،واز او پذیرایی می کنی؛و در حوادث مهّم و مصیبتهایی که برای حقّ پیش می آید یاور و معینی»(1)
خوب بیندیشید! آیا اگر در طول 15 سال زندگی زنانشویی، وباهم بودن مستمّر،این پیرزن 55 ساله از شوهر 40 ساله اش کمترین نقطه ضعف جنسی یا مالی دیده بود،اینچنین ویرا می ستود؟!
(1)به روایت بخاری
مگر می شود جوان 25 ساله ای بخاطر شهوت زن 40 ساله ای را اختیار کند،و آنگاه درطول 15 سال زندگی مشترک،هیچ نقطه ضعف جنسی از خود بروز ندهد؟! مگر می شود جوان 25 ساله ای بخاطر مال زن ثروتمندی را به همسری برگزنید آنگاه زندگیشان 15سال بطول انجامد؟!
ودر این مدّت حتّی یک ایراد ونقض هم از خود آشکار نسازد؟!
خوب بیندیشید !خدیجه در چه وقتی با این عبارات عالی شوهربزرگش را می ستاید؟
درست در وقتی که تأیید شوهرش،بمعنای نفی تمام اندیشهای پدران و اجدادش می باشد،درست در وقتی که او بزرگترین ادعّای ممکن را کرده است،ادّعای دریافت وحی و رؤیت ملک وحی!
انصاف دهید آیا اگر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-در طول 15 سال زندگی با همسر گرامیش- سلام الله علیها – حتّی یک امر خلاف از او سرزده بود،با این قاطعیّت مورد تأیید قرار می گرفت؟!
خدیجه-ع- بعداز ایمان به پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-باقی مال و دارائیش را صمیمانه در راپیشرفت دعوتش فدا کرد،بگونه ای که در وقت دفنش درشعب ابی طالب،پارچه ای را که بردوش می اندخت،کفن وی کردند،وچیز دیگری که با آن وی را بپوشانند نداشتند،آیا این نشانه عمق ایمانش به شوهرش وراه او نیست؟
آیا مردی که به خاطرشهوت ویا مال با زنی ازدواج کند،تا این اندازه نزد همسرش محبوب است ؟قاطعانه می پرسم آیا هیچ زنی در دنیا وجود دارد که تا این اندازه به شوهرش ایمان و عشق داشته باشد؟
خدیجه بدون آنکه بر وی واجب باشد ،در سن 55 سالگی وبعدازآن شبهای بسیاری را تا صبح به خاطر اقتدا به سنّت شوهرش به نماز ایستاده است،ودر دل شب نیایش کرده است،آیا هیچ زنی در دنیا وجود دارد که تا این حدّ تابع اختیاری رسم و برنامه شوهرش باشد؟
وراستی جوانی 25 ساله که دراوج نیازهای جنسی است،چه طعمی درزن 40 ساله ای دارد که دیگر پا به سن کهولت گذارده است؟!
وحجّت دامغه ای که برفرق شبهه اندازان فرود آید این است که محمّد- صلی الله وبارک علیه و علی آله-تا مرگ خدیجه -ع-زن دیگری اختیار نکرد؛.پس ازمرگ وی بودکه ئائشه –ع- را به همسری برگزید،وتا هجرت به مدینه وی را به خانه نیاورد.و در این فاصله به پیشنهاد«خَوله»،«سوده» را خواستگاری کرد،سوده ،پیر زن نازیبایی که خبر خواستگاری محمّد - صلی الله وبارک علیه و علی آله-از او همه را متعجّب ساخت،سوده –ع- خطاب به پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-می گوید:«به خدا سوگند که هیچ حرصی به شوهر کردن ندارم،ولی دوست دارم که خداوند درقیامت مرا به عنوان همسر تو مبعوث کند»(1)
آیا این طریق ازدواج مردان شهوت دوست است؟!
«خنیس بن حذافه»صحابی بزرگواری که در دوهجرت به حبشه ومدینه،در شمارمهاجرین فی سبیل الله بود،ودر جنگ بدر واُحدشرکت جسته بود،بخاطر جراحتهای جنگ اُحد،مدّتی بعد درگذشت،وپس از خود «حفصه»دختر عمر ابن الخطاب –ع- را بیوه گذاشت.
عمر-ع- نمی توانست تألمّات روحیش را بخاطر بیوه شدن دختربا تقوا و جوانش پنهان کند،با ابوبکر دراین زمینه سخن گفت ،ولی جوابی از اونشنید! با ناباوری وعصبانیّت به خانه عثمان آمد،و به او پیشنهاد کرد که حفصه را به همسری برگزیند،عثمان چند روزی مهلت خواست ،و بعد گفت:«فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم»عمرخشمگین وناراحت شکایت دویار قدیمی اش را به سوی پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-برد:
- آیا کسی مثل حفصه،دراین سنّ وبا این شرف و تقوی، ردّ می شود؟
پیامبر تبسّمی فرمود وگفت:«کسی بهتر از عثمان،حفصه را به همسری برمی گزیند؛وعثمان هم با کسی بهترازحفصه ازدواج می کند»(1)
شوق درچشمان عمر،برق می زد! کسی بهتر از عثمان؟!
به خداوند سوگند آیا این شرافت وکرامت را هرگز تصّور می کرد!
اوّلین کسی را که در راه دید،ابوبکر-ع- بود،ابوبکر از شوق وشادی عمر فهمید که پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-مطلب را به وی گفته است،درحالیکه به وی تبریک می گفت،گفت:«ای عمر! از من ناراحت مباش پیامبر- صلی الله وبارک علیه و علی آله-اسم حفصه را برده بود،ولی من نخواستم سرّ او را برتو فاش سازم،اگر پیامبر-ص- حفصه را نمی گرفت،من با او ازدواج می کردم»(2)
(1) الاستیعاب،ابن عبدالبّر،والاصابه
(2) الاستیعاب،ابن عبدالبّر،والاصابه (3)دومنبع قبلی+سیره ابن هاشم
آیا این منطق انسانهایی است که برای ارضاء شهواتشان زنان متعدّد می گیرند؟آیا این تحّمل باری و تکلیفی اجتماعی نیست؟«زینب بنت خزیمه»زنی است که شوهر اوّلش اورا طلاق داده، وبعداز مدتی شوهر دومش هم درجنگ بدر به شهادت رسیده است.
نویسنده «حیاة محّمد» می گوید:«زنی بی بهره از جمال بود»او را بخاطر شفقت و مهربانی فوق العاده اش نسبت به فقرا و نیازمندان «ام المساکین»می گفتند،اینبار هم چه کسی جز حضرت رحمه للعالمین - صلی الله وبارک علیه و علی آله-عهده داراین تکلیف اجتماعی شود؟و او –رضی الله عنها- بعداز هشت ماه به سرای باقی شتافت.
آیا این ازدواج در منطق انسانهای شهوتران جایی دارد؟!
وبهمین سان همه ازدواجهای پیامبر-ص- را بنگر.آنگاه خواهی دید که با بزرگ مردی رو برو هستی که خداوندش چنان اراده کرده،که همه مسؤولیتها و تکالیف سخت فردی و اجتماعی را برعهده گیرد،وبا تدبیر وحکمت فوق العاده اش،در بهترین اشکال،وبسیار نیکو به انجام رساند.
بزرگ انسانی که شب را ساعتها به عبادت مشغول است؛ومسؤولیت اداره چند زن را بعهده دارد؛ومشغول ایجاد وبنیانگذاری جامعه ای است که قرار است«الگوی جاودانه »تاریخ عدالت وشرافت و کرامت باشد؛ومشغول نبرد باهمه دشمنان داخلی و خارجی این جامعه؛ودریافت کننده کلام سنگین خداوند،که یکبار درحال نزول وحی،سنگینی رانش بر ران زید بن ثابت به حدّی بود که نزدیک بود ران وی را خرد کند،ودرعین حال رهبری که زندگی خود را در پائین ترین سطح مادّی تقدیر کرده،واثری از رفاه – حتّی ابتدایی- در زندگی اومشاهده نمی شود.
بیندیش! تأمل کن! وبعد بخاطر هرچه که نمی باید به دلت خطور می کرد،از خدای او- تبارک وتعالی- طلب مغفرت کن؛وبا قلبی پراز محبّت و ارادت به او،به امید آنکه خدایش تورا در زمره امّت وی محشور گرداند،بگو:
اللَّهُمَّ صَلِّ علی محمّدٍ وَ علی آل محمّدٍ،کما صَلَّیتَ علی ابراهیم؛وَبارک علی محمّدٍ وَ علی آل محمّد،کما بارَکتَ علی ابراهیمَ فی العالمین؛إنَّکَ حمیدٌ مجیدً.
(وهمین دلیل است،برای کسانی که می گویند پیامبر بخاطر مال و دارایی با خدیجه ازدواج کرد!)ایشان ازهمان آغاز دعوت،مکلف بودن که به تناسب بلندی و کوتاهی شبها،ساعاتی از شب را قیام کنند وبه نمازوتلاوت قرآن بگذرانند،یعنی: در شبهای طولانی وبلند،مکلّف بودند که دو سوم از شب،ودر شبهای متوسط یک دوم ازشب؛ودر شبهای کوتاه یک سوم از شب را به تهجّد بپردازند:
« یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلاً، نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً، أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً» .مزمل 1-4
سوگند (قسم)
سوال شده به چه علت قسمِ به غیر خدا در بعضی از احادیث بعنوان شرک نام برده شده است؟
مثلاً روایتی داریم با این عبارت:"من حلف بغیر الله فقد اشرک"کسیکه به غیر خدا قسم بخورد مرتکب شرک شده است. زمانی می توانیم فهمی درست از این حدیث و مضامینی از این دست داشته باشیم که بدانیم فلسفه ی قسم خوردن چیست؟. اساساً با توجه به اینکه انسان موجودی فطرتاً جمع زی است مهمترین رکنی که امکان زندگی جمعی را به انسان می¬دهد اعتماد است. یعنی در هر جامعه ای که رکن اعتماد افراد به یکدیگر منهدم شد امکان اجتماع و استفاده بردن از زندگی اجتماعی منتفی است. در جوامعی که مسئله ی اعتماد در آنها به حد پائینی رسیده است از نظر زندگی جمعی به شدت ضربه پذیر شده اند. زندگی جمعی یعنی اینکه افراد همدیگر را فهم کرده و بعداً مبتنی بر آن فهم، برای ادای مسئولیتِ خلافت، تعاون داشته باشند.
«انی جاعل فی الارض خلیفه» (بقره 30)
خلافت هم دو شاخه ی مهم دارد یکی آباد کردن خود انسان، که قرآن بنام تزکیه از آن نام می برد و دیگری آباد کردن زمین با کلیه ی امکانات و استعدادهایش، که قرآن بنام استعمار از آن نام می برد در نتیجه مادام که رکن اعتماد نباشد هیچ کدام از این مسئولیت ها ادا نمی شود. علت اینکه قرآن در سوره ی حجرات با آن شدت با منهیات ششگانه [1] برخورد می کند این است که این منهیات، اعتماد را از بین می برد.
گفتیم که یکی از ارکان مهم در روابط انسانی تفاهم است. یعنی انسانها یکدیگر را فهم کرده، با یکدیگر حرف زده و چیزی را که در دلشان مخفی و پوشیده است بوسیله ی کلام آشکار می کنند. اگر در جامعه ای راستگوئی نباشد تفاهم ایجاد نخواهد شد بر همین اساس است که اسلام فضیلت زیادی برای راستگوئی قائل است حال گاهی پیش می آید که انسانها به تناسب موضوع و به تناسب اعتمادی که میان آنها قوت یا ضعف دارد احتیاج دارند که کلامشان را موکد کنند.مثلاً بین من و شما اعتماد کامل برقرار است اگر بخواهیم مطلبی را به هم بگوئیم احتیاج نیست که آنرا با تأکید بیان کنیم بلکه خیلی راحت قضیه را مطرح می کنیم.اما گاهی حالتی پیش می آید که من با فرد دیگری روبرو هستم که این حالت اعتمادی که بین من و تو مطرح است با آن قوت، بین من و او مطرح نیست. بنابراین مجبورم که کلامم را با تأکید بیشتری برای او بیان کنم در اینجا احتیاج دارم از کلماتی که در عرف برای تأکید استفاده می شود بهره گیرم مثلاً بگویم باور کن، مطمئن باش و غیره. گاهی این مقدار تأکید هم کافی نیست در نتیجه مجبورِ به قسم خوردن می شوم.
قسم به خدا، وسیله ای است که مؤمنین به وسیله ی آن اعلام می کنند که آن کلامی که می گویند راست است.
حال چرا قسم خوردن به غیر خدا شرک است؟
وقتی یک نفر پیش یک یا چند نفر دیگر، به خدا قسم می خورد در واقع دارد اعلام می کند که: این کسی که من به او سوگند می خورم،بی نظیر معظمی، بین من و شماست؛ که بر آن فعل، قول و نیتی که در جای دیگر یا نفس من صورت گرفته است باخبر است. در اینصورت چه کسی غیر ازخدا بر نفس و درون انسانها خبردار است؟ چه کسی غیر از خدا از فعلی که در تنهائی انجام داده¬ایم باخبر است؟.و وقتی کسی نام خدا را به دروغ آورد در واقع دارد اعلام می کند کانَّه خداوند از درون او بی خبر است (نعوذ بالله).در مقابل هنگامی که تو داری به غیر خدا قسم می خوری درواقع اعلام می کنی:که آن غیرِ خدا،بین تو و من مشترکاً معظم است و همچنین آن غیر خدا، آن قدر با عظمت است که از درون تو و ماجرا خبر دارد!. سوگند خوردن به خدا هم هر چند ذاتاً مباح است اما در جائی که لازم نباشد مکروه است. یعنی انسانها مکلفند تا آنجائی که ممکن است روابطشان مبنی بر اعتماد باشد. [2]
حال این سؤال پیش می آید سوگند هائی که خدا می فرماید چیست؟ قسمهای خدا به منظوری که گفتیم نیست چرا که معلوم است خداوند مشترکی در تعظیم و بزرگداشت با کس دیگر ندارد و اساساً خداوند احتیاج به این ندارد که کلامش را موکد کند تا ما باور کنیم. قسمِ خدا برای اثبات یک مطلب، به این منظور است که شما مؤمنین به خوبی در آن چیزی که خدا به آن قسم می خورد دقت و تفکر کنید؛ تا آن چیزی که خدا اعلام کرده است، برایتان ثابت شود مثلاً می فرماید:
« وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ »
یعنی اگر خوب در مفهوم عصر دقت کنید متوجه می شوید که براستی انسان در زیانکاری است. یا
« وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ * وَطُورِ سِینِینَ * وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ »
در این چهار چیز اگر خوب دقت و تفکر کنی متوجه می شوی که:
« لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم»
یا
«ن و القلم و ما یسطرون ما انت بنعمه ربّک بمجنون»
اگر در قلم و آنچه می نویسد دقت کنی متوجه می شوی که ممکن نیست پیامبر دیوانه باشد. پس قسم خدا،عبارتست از جلب توجه مخلوقین به پدیده ای از آن پدیده ها یا مطلبی از آن مطالب برای اثبات مقسم علیه.
در زبان های مختلف جدای از قسم، از کلماتی برای تأکید استفاده می کنند که استفاده کردن از آنها مجاز می باشد مثل باور کن، مطمئن باش و یا در جاهائی می گویند به جان تو، که اگر به خاطر تعظیم و بزرگداشت نباشد و چیزی در حدود باور کن و مطمئن باش باشد اشکال ندارد اما اگر برای تعظیم و بزرگداشت (مشترک تعظیمی) تو و یا دیگری باشد از مظاهر شرک است و نباید بکار رود.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
[1]: مسخره کردن، لقب گذاشتن، عیب جوئی، غیبت، سوءظن، تجسس
[2]: مخصوصاً اگر کسی برای اثبات حرفش از او طلب قسم نکردند نباید قسم بخورد.
سوره ی احزاب را از اول سوره، به خوبی مطالعه کنید این سوره در مورد یکی از مهم ترین مسائل دوره ی مدینه یعنی جنگ احزاب بحث می کند. این جنگ اثرات فوق العاده ارزشمندی در تثبیت اسلام داشت.بعد از این جنگ بود که دولت اسلامی چنان استقرار و ثباتی پیدا کرد که ترسِ از حکومت اسلامی، بر قلوب کافرین حاکم شد؛ چرا که ضربه ی اصلی را در این جنگ، متحمل شدند. خداوند بعد از اینکه کل ماجرا را تعریف می کند قضیه را به این صورت جمع بندی می نماید:
در این ماجرا (جنگ احزاب) برایتان چه کرده م:
1- به نسبت کافرین:
« وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنَالُوا خَیْراً » (آیه 25)
آنهایکه موضع کفر گرفته بودند با غیظ و خشمی که داشتند خدا آنها را برگرداند در حالی که هیچ نفعی نصیبشان نشد.
«کَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتَالَ »
و خداوند برای مؤمنین به نسبت مسئله قتال . کفایت کرد
« وَکَانَ اللَّهُ قَوِیّاً عَزِیزاً »
2- به نسبت اهل کتاب:
«وَأَنزَلَ الَّذِینَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ مِن صَیَاصِیهِمْ وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ» (آیه 26)
اهل کتابِ حامی کافران را از قلعه و دژهایشان پائین آورد و قلبشان را پر از تیر رعب و وحشت کرد.
«فَرِیقاً تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِیقاً »
جماعتی از آنها را می کشید وعده ای را اسیر می نمائید. [1]
3- از لحاظ غنائم مادی:
« وَأَوْرَثَکُمْ أَرْضَهُمْ وَدِیَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضاً لَّمْ تَطَؤُوهَا وَکَانَ اللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیراً »(آیه 27)
زمینهایشان و خانه هایشان و اموالشان و حتی زمینهائی که داخل آن نشدید را ارث شما قرار داد.
و حال ادامه ی سوره:
« یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ » ( آیه 28)
"ای پیامبر به زنهایت بگو". چطور شد که بحث از کمکهائی که خدا به مومنین کرده بود به زنهای پیامبر رسید؟ آیا بین اینها رابطه ای موجود است؟ چه رابطه ای؟
تا قبل از جنگ احزاب وضعیت اقتصادی جامعه ی اسلامی در سطح پائینی قرار داشت. رهبر جامعه هم قرار است مثل ضعیف ترین فرد جامعه زندگی کند.
"انّ الله فرض علی الائمه العدل ان یقّدروا انفسهم بضعفه النّاس"
خداوند فرض نموده بر پیشوایان جامعه که زندگی مادی شان را مثل ضعیف ترین فرد جامعه، تنظیم کنند. در نتیجه زندگی پیامبر و همسرانش بسیار به سختی می گذشت. حال که اموال و دارائی زیادی نصیب مسلمانها شده است زنهای پیامبر، درخواست تغییر وضع می کنند. خدا هم در جواب می فرماید:
«یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ إِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا وَزِینَتَهَا فَتَعَالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَأُسَرِّحْکُنَّ سَرَاحاً جَمِیلاً » ( آیه 28)
ای پیامبر به زنهایت بگو اگر دنیا و زینتهای حیات دنیا را می خواهید بیائید تا بهرمندتان سازم و بعد از آن طلاقتان دهم طلاق دادنی زیبا و بدون دردسر. چرا؟ چونکه من داعی اولم و اجازه تغییر زندگی را ندارم اگر می توانید، تحمل کنید و اگر نمی توانید بیائید زندگی تان را تأمین کنم ولی دیگر این افتخار که همسر رهبر جامعه باشید را از دست می دهید.
«وَإِن کُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنکُنَّ أَجْراً عَظِیماً » ( آیه 29)
و اگر خدا و پیامبر و آخرت را می خواهید برای هر کدام از شما که در این راه نیکوکارانه قدم بردارد اجر عظیمی است.
«یَا نِسَاء النَّبِیِّ مَن یَأْتِ مِنکُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُّبَیِّنَةٍ یُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَیْنِ وَکَانَ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یَسِیراً »( آیه 30)
چونکه شما الگوی جامعه هستید پس هر کدام از شما مرتکب منکری آشکار شود دو برابر با شما حساب خواهد شد و این برای خدا آسان است.
« وَمَن یَقْنُتْ مِنکُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِ وَتَعْمَلْ صَالِحاً نُّؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَیْنِ وَأَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقاً کَرِیماً » ( آیه 31)
و هر کس از شما پیوسته فرمانبرداری خدا و رسول بنماید و عمل صالح انجام دهد دو برابر اجر به او عطا خواهیم کرد.
« یَا نِسَاء النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاء إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلاً مَّعْرُوفاً » ( آیه 32)
ای زنهای پیامبر شما مثل زنهای دیگر نیستند (چون شما الگو هستید؛ خوبی و بدی شما در مسیر پیشرفت و تنزل زنهای جامعه تأثیر دارد) شما حق ندارید بطور نرم و لطیف سخن بگوئید تا کسانیکه در قلبشان مرض وجود دارد دچار طمع شوند بلکه باید بصورت محکم و معروف سخن گوئید.
« وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى » ( آیه 33)
از خانه هایتان بیرون نیائید. و مثل برج دارای زینت و زیور و آرایش، همچون تبرج زمان جاهلیت نباشید.
« وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ » ( آیه 33)
نماز را بپای دارید و ادای زکات کنید و اطاعت خدا و رسول نمائید. چرا؟ چونکه:
« انَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً » ( ادامه ی آیه 33)
حال آیه را طبق نظریه اهل تشیع بررسی کنیم.ای زنهای پیامبر اهل حیات اخروی باشید،نرم سخن مگوئید. در خانه بمانید، آرایش نکنید و اطاعت خدا و رسول بنمائید.چونکه خداوند می خواهد که علی بن ابیطالب و فرزندانش از هر گونه نا پاکی بدور باشند!!.
اما در واقع تفسیر صحیح آیات این است: خداوند یک سری دستورات به زنهای پیامبر می¬دهد و در پایان این دستورات منظور خود را از این دستورات بیان می کند. ای زنهای پیامبر چون شما الگوی زنان دیگر هستید خداوند می خواهد اگر رجس و ناپاکی در میان شماست آنرا بردارد و با تمام وجود پاکتان گرداند. احتمال دارد بگویند ضمیرهای دیگر مونث است چرا در اینجا از عنکم استفاده شده است می گویم آن ضمیر کم است و به اهل بر می گردد.در عربی هر وقت کلمه ی اهل به کار می رود برای آن ضمیر جمع به کار می رود حتی اگر یک نفر مونث باشد. به عنوان مثال نگاه کنید به آیه ی 73 سوره ی هود. ملائک رو به زن ابراهیم کرده و می گویند:
« أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ ».
اتعجبین مفرد مونث است و علیکم ضمیر جمع مذکر مخاطب . این کم مرجع آن اهل است. اگر از یک عرب بپرسند "کیف حال اهل بیتک؟" حتی اگر فقط یک زن داشته و فاقد فرزند باشد می گوید " هُم بخیرٍ". جالب اینجاست که آیه ی بعدی هم دوباره راجع به زنان پیامبر است:
« وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَى فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفاً خَبِیراً » ( آیه 34 سوره احزاب).
یک تذکر:قرآن در حدیثی بنام "سفره ی چیده شده ی الهی" معرفی شده است. و این سفره ای نیست که انسان غذایش را از جایی دیگر بردارد و بیاید سر این سفره بخورد. بلکه این سفره ( قرآن) قبلاً از طرف خداوند متعال چیده شده است. بنابراین در هنگام مطالعه ی قرآن باید ذهنمان را از تعصبات و تعلقات و عقاید قبلاً پذیرفته شده، خالی کرده و با دانستن قواعد و اسلوب و لغت زبان عربی مطالعه کرده و صمیمانه از هدایتِ کتاب بهره گیریم. هرچه گفته بود همان درست است. نه اینکه ذهنمان را پر از مسائلی کنیم که قبلاً آنها پذیرفته ایم و بعد در قرآن به دنبال دلیلی برای اثبات آن باشیم که در آن صورت جز به گمراهی به مسیر دیگری نخواهیم رفت.
[1]: صیغه را به مضارع آورده است که صحنه را جلو چشم احساس کنیم
بحث دیگری که در این سؤالها مطرح شده است استشهاد به آیه ی 23 سوره ی شوری است که گویا خداوند ما را مکلف به دوست داشتن اهل بیت کرده است.
« قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى»
ای پیامبر بگو من برای تبلیغم هیچ اجری از شما به جز موده فی القربی نمی خواهم. و مودت فی القربی را این طور معنی کرده اند که یعنی دوست داشتن اقربا و نزدیکان پیامبر. و اقربا و نزدیکان پیامبر هم عبارتند از فاطمه زهرا و فرزندانش و به تعبیر دیگر همان چیزی که به آن اهل بیت می گویند.
جواب:اهل بیت یعنی چه؟ بیت یعنی جائی که در آن بیتوته می کنند یا به عبارت ساده تر یعنی منزل. اهل بیت به اهل خانه می گویند به این اعتبار که شب و روز را در آنجا می گذرانند. اگر از یک عرب بپرسی "کیف حال اهل بیتک" هیچ وقت به ذهنش خطور نمی کند که تو جویای احوال دختر و دامادش شده ای. اهل بیت در ذهن عرب یعنی زن و فرزندانی که با او در خانه زندگی می کنند. ممکن است بگویند پیامبر در خانه فرزندی نداشته است، می گویم زن که داشته است.
آیه ای برایتان مثال می زنم: سوره ی هود آیه 73 را نگاه کنید. ملائکه می گویند که خداوند اراده کرده است که فرزندی به تو عطا نماید. زنش تعجب می کند ملائک در جواب می گویند
« أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمَتُ اللّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَّجِیدٌ »
تعجبین صیغه ی مفرد مونث مخاطب است یعنی یک زن."تعجب می کنی از امر خدا. رحمت و برکات خدا شامل شماست ای اهل بیت".پدر اینجا به زن ابراهیم گفته شده است اهل بیت ابراهیم در حالی که در آن هنگام فرزندی هم نداشته است.اصولاً این کلمه، غیر از زن و فرزندان مردی که با هم در یک خانه هستند برای چیز دیگری بکار برده نمی شود.
اما « مَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى»به چه معناست؟ قربی مصدری است از مصادر (ق ، ر، ب) و به معنای نزدیکی است القربی به تنهایی به معنی قوم و فامیل نیست، ذوی القربی یعنی قوم و فامیل.در آیه نمی گوید مودة فی ذوی القربی.در واقع منظور از آیه این است که نزدیک بودن و نزدیکی را دوست بدارید. کدام نزدیکی؟ همان نزدیکی و قربی که خدا در آیه ی 57 سوره ی فرقان می فرماید.
«قُل ما أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ من أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاء أَن یَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِیلاً »
بگو من در برابر آن (ابلاغ آیین خدا) هیچ گونه پاداشی از شما نمی خواهم مگر اینکه کسی بخواهد راهی به سوی پروردگارش برگزیند. مودة فی القربی یعنی انسان مقیدِ تقرب به درگاه الهی باشد.این است که پیامبر می فرماید من به پاس زحماتم یک چیز از شما می خواهم و آن اینکه دوست داشته باشید از اینکه نزدیک خدا شوید. و در آیه ی 47 سوره ی سباء می¬فرماید:
« مَا سَأَلْتُکُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ »
آنچه از شما خواستم و شما اسم آن را اجر گذاشتید فایده اش برای خودتان است.
جدا از این ها آیه ی مودت در سوره ی شوری آمده که یک سوره مکی است در زمان نزول این سوره علی بن ابیطالب هنوز نوجوان بوده و فاطمه ی زهرا اصلاً بدنیا نیامده بود.
در قرآن سه نوع آیه در مورد شفاعت وجود دارد. دسته ی اول آیاتی هستند که می گویند همه ی شفاعت ها از آن خداست: « لِّلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِیعاً» (زمر 44) دسته ی دوم آیاتی هستند که عنوان می کنند در قیامت مطلقاً هیچ شفاعتی نیست: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقْنَاکُم مِّن قَبْلِ أَن یَأْتِیَ یَوْمٌ لاَّ بَیْعٌ فِیهِ وَلاَ خُلَّةٌ وَلاَ شَفَاعَةٌ » (بقره254) ای مؤمنین انفاق کنید از آنچه خداوند به عنوان رزق و روزی به شما داده است قبل از اینکه روزی بیاید که معامله و خرید و فروش و دوستی و شفاعتی در آن نباشد. دسته ی سوم آیاتی هستند که به صورت مقید می گویند شفاعت هست. « مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ » (بقره 255). حال ببینیم این آیات به چه صورت به هم مربوطند. اصل شفاعت یعنی چه؟ شفع در مقابل وتر است. (وتر به معنای فرد و شفع به معنای زوج). شفاعت یعنی چیزی را در کنار چیزی قرار دادن و آنرا از فردی بیرون آوردن و در قرآن به این تعبیر به کار رفته است که یکی از سنتهای الهی در کنار یکی دیگر از سنت های خدا قرار گیرد. مثلاً یکی از سنت های الهی این است که هر کس گناه کرد باید نتیجه ی عملش را ببیند. سنت دیگر الهی این است که هرکس توبه کرد خداوند نتیجه ی عمل گناهش را زائل می کند. مثلاً تو مرتکب گناهی شده ای و طبق سنت الهی، قابل مجازات هستی ولی میآیی سنت الهیِ توبه را، کنار سنتِ مجازات برای سیئه می گذاری و آنرا شفیع قرار می دهی و دیگر مجازات عمل را نمی بینی.« لِّلَّهِ الشَّفَاعَةُ جَمِیعاً» یعنی تمام سنت هائی که ما بوسیله ی سنت های دیگر حالاتی را تغییر می دهیم و حالت مناسب شرایط خودمان بوجود می آوریم؛آفریننده ی همه ی این سنت ها خداست. یعنی اگر شخص گناه کرد باید مجازات ببیند و نمی تواند چیزی خارجِ از خدا بیاورد که جلوی مجازاتش را بگیرد. ولی در قیامت این طور نیست یعنی نمی توانی سنتی را کنار سنت های دیگر قرار بدهی و نتیجه ی آنرا تغییر دهی پس اینکه می فرماید در قیامت هیچ شفیعی نیست به این معناست [۱] اما شفاعت هایی که به اذن خدا ممکن است چه هستند؟(دسته سوم): این ها در واقع نوعی دعا برای تکریم خود آن بنده هستند.مثال:تو یک نفر معلم هستی. سر کلاس نشسته ای شاگردی که به درس توجه نمی کند و نظم کلاس را به هم می زند از کلاس اخراج می کنی.مدتی که بیرون می ایستند متوجه می شوی که متنبه شده است و تصمیم می گیری که او را سر کلاس بیآوری ولی مستقیم عمل نمی کنی. شاگرد زرنگ و مودب کلاس را صدا می زنی و می گوئی: تو بیا خواهش کن که من او را ببخشم و سر کلاس بیاورم. منظور از این کار چه بوده است؟ در اینجا تکریم و بزرگداشتِ شاگرد زرنگ کلاس شده است. آیا خلاف رای تو چیزی انجام شده است؟ خیر. خودت خواسته بودی که او را ببخشی ولی به خاطر تکریم شاگرد زرنگ قضیه را منوط به خواهش او می کنی. درقیامت «وَکُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فَرْداً » (مریم 95) تک تک ما با کارنامه اعمالمان پیش خداوند حاضریم.خداوند رو به ما کرده و می فرماید: « اقْرَأْ کَتَابَکَ » (اسراء 14) کتاب زندگی ات را می خوانی سپس بدون کمترین اشتباهی نمره ات را می گیری.طلب نمره ی قبولی و ورود به بهشت برای تو می نمایند.در حالی که قبلاً خداوند چنین تصمیمی درباره ی تو گرفته است اما به خطر تکریم و احترام افراد فوق با درخواست آنها به تو ابلاغ می گردد و به نسبت خدا هم کمترین تغییر حکم و اراده صورت نمی گیرد. والا چطور ممکن است ما قائل به این باشیم که فردی بلند شود و اراده و حکم خدا را تغییر دهد مگر نمی دانیم که « لا تبدیل لکلمات الله» (یونس 64) این مطالب بسیار روشن و آشکار است و چیزی نیست که فقط من گفته باشم. این مطالب در میان آثار گذشتگان هم آمده است اما متأسفانه چون بسیاری از مردم به خاطر آشنا نبودن با زبان عربی از مراجع اصلی خبر ندارند از این مسائل بی¬خبرند. مثلاً شیخ محمد عبده در تفسیر آیه ی « لَّا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرحْمَنُ وَقَالَ صَوَاباً » ( نباء 38) می گوید این که اجازه داده شود کسی در قیامت حرف بزند نوعی بزرگداشت و تکریم است مختص او و خداوند آنرا به هر کسی که بخواهد اختصاص می دهد و آن در خواست او قطعاً اثری در آنچه خداوند اراده کرده است ندارد.
پیامبران در قسمتهای نبوت و رسالت دارای عصمت هستند اما در قسمت امامت معصوم نیستند در واقع پیامبران در دریافت وحی و در تبیین و تبلیغ وحی معصومند اما وقتی که جنبه ی امامت عملی مطرح است چونکه مرتباً اجتهادات مطرح است و متناسب با شرایط زمان و مکان اتخاذ تاکتیک مناسب مطرح است احتمال اشتباه برای پیامبران منتفی نیست. [1] همچنانکه در قرآن و تاریخ سیره ی مرضیه ی رسول اکرم این قضیه مشاهده می شود. به چند نمونه اشاره می کنم: در ماجرای جنگ بدر، امامتِ پیامبر در جنبه ی نظامی بروز می کند. پیامبر خدا فرمانده ی جنگ است وقتی مکانی را انتخاب می کند که لشکر اسلام در آنجا اردو بزند یک نفر از اصحاب به خدمت می رسد و می گوید:"یا رسول الله اهذا منزل انزلکه الله" ای رسول خدا آیا این جائیست که خدا فرموده است این جا بایستید یا چون شما فرمانده جنگ هستی این تاکتیک جنگی شماست؟. پیامبر می فرمایداین تاکتیک جنگی من است. صحابی می گوید یا رسول الله چاه های بدر در جلوی ما قرار دارند اگر دشمن بتواند ما را عقب براند به چاه ها دسترسی پیدا کرده و ما را در تشنگی خواهد گذاشت؛ پس بهتر است جلوتر از چاه ها اردو بزنیم. پیامبر هم رأی این مرد را قبول کرده و دستور داد آن طرف چاه ها اردو بزنند. در قضیه ی سوره ی عبس، امامتِ پیامبر، ناظر بر جنبه ی تبلیغی قضیه است وقتی تحقق اجرائی آن با این اشکال مواجه می شود که پیامبر به جای اینکه به افرادی که دارای خصوصیات و صفاتی هستند که داعی باید به آنها کار کند، توجه کند؛ نظرش جلب کسانی شده است که داعی نباید خودش را با آنها مشغول کند به شدت مورد عتاب خداوند قرار می گیرد. چون خداوند در سوره ی نازعات تکلیف پیامبر را به این صورت مشخص کرده است: « إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ مَن یَخشَهَا » تو مکلف به انذر کسی هستی که به نسبت قیامت موضع خشیت داشته باشد. حال پیامبر بخاطر حرص شدیدی که به هدایت مردم دارد وقتی به تحلیل جامعه می پردازد می بیند سران مترف و مستکبر قریش چنان مانعی در گرویدن مردم به اسلام پیش آورده اند که اولاً جماعت زیادی از مردم مکه از ترس آنها به سوی اسلام نمی آیند و از طرف دیگر قبایل هم پیش خود می گویند اگر ما مسلمان بشویم دیگر رفت و آمدمان به مکه به خاطر تجارت و زیارت ممنوع خواهد شد. در نتیجه بخاطر این ترس و حسابرسی دنیوی مردم، دعوت خیلی به کندی پیش می رفت در نتیجه پیامبر چندین دفعه سران قریش را جمع کرده و با آنها حرف می زد بطوریکه خیلی از وقتش گرفته می شد. یکی از کسانی که طبق سوره ی نازعات، پیامبر موظف به انزارش بوده (چون مؤمن بوده و از قیامت هم ترس داشته است) نابینائی به نام عبدالله بن ام مکتوم بوده است (از سابقین مهاجرین) این فرد روزی همانند روزهای دیگر جهت گرفتن درس و استفاده بردن از تعلیمات و پرورش های پیامبر به خدمت حضرت می آید که مقارن با تشکیل جلسه پیامبر با سران قریش بوده است. در آنجا وقتی چندین بار، طلبِ درس از پیامبر می کند و پیامبر به او تذکر می دهد که فعلاً بنشینید یکباره پیامبر با چهره ای گرفته (اخم آلود) رو به طرف او می کند در نتیجه آن عتاب شدید در سوره ی عبس نازل می شود: «عبس و تولی ان جاء ه الاعمی» اخم کرد و روی برگرداند وقتی شخص نابینا پیش او آمد. در زبان عربی شدیدترین شیوه ی عتاب و سرزنش آن است که فردی در عین اینکه حضور دارد با صیغه¬ی غائب مورد خطاب قرارگرفته و بعداً دوباره مورد خطاب مستقیم قرارگیرد.«وَمَا یُدْرِیکَ لَعَلَّهُ یَزَّکَّى* أَوْ یَذَّکَّرُ فَتَنفَعَهُ الذِّکْرَى»تو چه می دانی شاید او آمده است برنامه ی جدیدی بگیرد و تو که معلم تزکیه هستی موجب شوی که او زکات و رشد بیشتری پیدا کند و در مسیر تزکیه حرکت کند یا اینکه از مسائل گذشته برای او یادآوری کنی که در نتیجه، موجب نفعش شود. « اما من استغنی فانت له تصدی » تو متصدی کار کسی شده ای که او خود را بی نیاز از دعوت تو می بیند. « و ما علیک الایزکی » و هیچ اشکالی بر تو نیست اگر اینها تزکیه نشوند. « و اما من جاءک یسعی و هو یخشی فانت عنه تلهی»اما کسیکه دارای دو صفت است که تو باید با آنها کار کنی؛ تو غافل از او هستی و با دیگران مشغولی. اولاً شتابان پیش تو می آید [2] ثانیاً ترس از خدا و قیامت دارد. ( انسانهای داعی طبق این آیه باید بیشتر وقت خود را صرف افرادی کنند که دارای دو صفت بالا باشند). «کلاً انّها تذکره » اولین و آخرین حرف زجر و ردع در قرآن خطاب به پیامبر نازل می شود «کلا» یعنی دیگر چنین کاری نکنی. [3] این عتاب و سرزنش شدید نه ناظر بر جنبه ی دریافت وحی است و نه ناظر به جنبه ارسال وحی، بلکه این خطا در انتخاب تاکتیک است. یعنی به جای اینکه امروز در این ساعت با او مشغول باشد با فرد و جمع دیگری مشغول است. مثالی دیگر: مسلمانها در مدینه عازم جنگ هستند عده ای می آیند که اجازه بگیرند و به جنگ نیایند. پیامبر هم به آنها اجازه می دهد. در اینجا خداوند خطاب به پیامبر می فرماید: «عَفَا اللّهُ عَنکَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمْ » ( توبه 43) خداوند تو را ببخشد چطور به اینها اجازه دادی که به جنگ نیایند تا اینکه بر تو روشن شود که اینها دروغ می گویند که می آیند اجازه بگیرند و اگر تو هم اجازه نمی دادی باز هم به جنگ نمی آمدند. نمونه ی دیگر: آیه ی 19 سوره ی محمد: «فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنبِکَ وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ یَعْلَمُ مُتَقَلَّبَکُمْ وَمَثْوَاکُمْ » احتمال دارد بگویند ذنب پیامبران با ذنب ما قابل قیاس نیست من هم نمی گویم قابل قیاس است اگر آنها خطائی دارند در قسمت های بسیار ریز و کوچک است[4] که اصلاً برای ما گناه محسوب نمی شود ولی در هر حال هم خیر و هم شر به نسبت مقام سنجیده می شود. این هم برای پیامبر گناه است برای همین است که خداوند بنام گناه اسم برده است. ما انسانها روی چهار چیز محاسبه می شویم : نیت، قول، عمل، حال [5] پیامبران در نیات در اوج صدق و اخلاص، در اقوال در اوج سراد قول و در اعمال در اوج صلاح عمل هستند و اگر گاهگاهی ضعفی داشته اند در حالاتشان بوده است. ولی ما انسانها در همه ی موارد فوق، دچار لغزش و خطا می شویم. منظورم این است که با مطرح کردن بعضی خطاها که در احوال پیامبران بیان کردیم نمی خواهیم مقام معنوی آنها را پائین بیاوریم. مقام معنوی پیامبران به عبودیت بالا می رود نه به الوهیت. 1]:] در قسمت نبوت و رسالت هم که عصمت مطرح است در واقع عصمت شخص پیامبر نیست بلکه عصمت وحی است. و وحی است که معصوم میباشد. [2]: چه اشتیاقی از این بالاتر که در اوج خطرات مکه فردی نابینا عصا بدست کوچههای مکه را طی کرده و پیش پیامبر بیاید. [3]: مترادف است با عتابی که در محاوره خودمان میگوئیم: بار آخر ات باشد. [4]: مثلاً اخم کردن پیامبر آنهم برای نابینائی که او را نمیبیند. [5]: حال یعنی حالات مختلف مثل شادی، غم، بی توجهی، اخم کردن، تبسم و غیره ...
اصل کلمه از ریشه وَلیَ یعنی به دنبال هم آمدن است. دو چیز که به دنبال هم می آیند طبیعتاً باید نوعی قرب و نزدیکی بینشان برقرار باشد. وقتی می گوئیم دو چیز متوالی، یعنی پی در پی آمده اند و بین آنها نزدیکی برقرار شده است. به همین دلیل معنا وسعت پیدا کرده وچیزهائیکه بنحوی با همدیگر قرب و نزدیکی داشته باشند با کلمات ولی و مولی استعمال شده اند.مثلاً در زبان عربی به بارانِ دوم بعد از باران اول، داماد، دوست، یاور و به فردی که سرپرستی جائی را به عهده می گیرد برای همه ی اینها کلمه ی ولی بکار برده شده است. برای فهم موضوع ولایت، باید اول مقداری خصوصیات انسان را بشناسیم، بعد بدانیم ارتباطش با خدا چگونه است و از این ارتباط چه فروعی منشعب می شود؟ وجه تمیز انسان با سایر موجودات، وجود دو قوه ی مهم و اساسی علم و اراده است که همراه با وسائلی که در اختیار این دو قوه است باعث این تمایز گشته است. [1] وظیفه ی اصلی قوه ی علم، کسب معرفت و شناخت است و برای بدست آوردن این منظور خداوند سه وسیله ی فواد، سمع و بصر را در اختیارش قرار داده است.
در قرآن عامه ی مؤمنین بعنوان ولی خدا معرفی می شود:
«أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس 62)
اولیاء خدا هستند که در قیامت از اندوه و خوف مصونند.
اولیاء الله چه کسانی هستند: «الَّذِینَ آمَنُواْ وَکَانُواْ یَتَّقُونَ » (یونس 63) بنابراین مؤمنین حقیقی، همه بدون استثناء اولیاء خدا هستند. برای اینکه این موضوع راحت تر اثبات شود توجه کنید به 2 آیه از قرآن کریم که از هلاکت قوم کافر و نجات مؤمنینی که همراه داعی بوده اند بحث می¬کند. خطاب به قوم ثمود بعد از اینکه کافران را هلاک کرد می فرماید« و نجّینا الذّین آمنوا و کانوا یتقون» (فصلت 18) و در جای دیگری هم برای قوم دیگری این عبارت را بکار می برد:حال که تو ولی خدا شدی خدا هم ولی تو می شود:
«اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ»(بقره 257)
این ولایت عام است بین خدا و مومنین. و آنهائیکه نسبت به این وحی، موضع آگاهانه یا ناآگاهانه ی باطل می گیرند دیگر در دایره ی ولایت خدا قرار نمی گیرند. [3]
ولایت خاص به نسبت رسول الله است یعنی جدا از رسول خدا هیچ فردی از افراد امت دارای ولایت مخصوص بر مؤمنین نیست:
« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ » (مائده 55)
حتی سزاوار تر از خودمان به ماست:
« النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ » (احزاب 6)
و در حدیثی می فرماید: "ایمان هیچ کس کامل نمی شود مگر اینکه مرا از خودش بیشتر دوست بدارد."
اما ولایت عام، نسبت مؤمنین است به همدیگر:
«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ»(توبه 71)
تعدادی از کسانیکه متاسفانه در اصول زبان عربی دقت نمی¬کنند؛ «بعضهم من بعض» را، «بعضی دیگر» ترجمه کرده اند یعنی مؤمنین و مؤمنات بعضی¬هایشان اولیاء بعضی دیگر هستند کانهم آن بعض دیگر، اولیاء این بعض نیستند. این تعبیر غلط است بعضهم من بعض، همان یکدیگر خودمان است یعنی مؤمنون و مؤمنات اولیاء یکدیگر هستند. نگاه کنید به آیه ی 27 سوره ی حجرات
«و لایغتب بعضکم بعضاً» یعنی غیبت همدیگر را نکنید نه اینکه بعضی غیبت بعضی دیگر را نکنند پس آن بعض چی ؟ یعنی آنها مجازند؟
مومنین نسبت به هم ولایت دارند، یعنی دایره ای که مجموعه ای از حقوق و تکالیف را برای ما مطرح می کند که بارزترین آنها را بعد از این جمله بیان می کند:
«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ»
بنابراین بارزترین نحوه ی اعمال ولایت، امر به معروف و نهی از منکر است. همین طور در میان اعدا الله هم، این ارتباط برقرار است یعنی آنها هم نسبت به هم دارای حقوق و وظایفی هستند.
مثالی بزنم حتی احتمال دارد بوسیله ی این مثال، مورد تکفیر بعضی ها قرار بگیرم مثلاً حضرت علی و حضرت عمر ولی ما هستند و هر یک از ما هم ولی آنها هستیم یعنی نسبت به همدیگر وظایف و حقوقی داریم حال که آنها زنده نیستند وظیفه ما نسبت به آنها این است که خدا در سوره ی حشر می فرماید:
« وَالَّذِینَ جَاؤُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ ».
دعای مغفرت برایشان بکنیم چونکه آنها پیشروان ایمانی ما هستند و اتّباع باحسان از آنها بنمائیم یعنی در امر هجرت و نصرت بدون قید و شرط هر وقت دین احتیاج داشت ما هم مثل آنها اقدام کنیم.
آیه ی 55 سوره مائده
آیه ی فوق در سوره مائده قرار دارد این سوره بحث از ویژگیهای اهل کتاب می کند و مسلمانان را متوجه می سازد که اهل کتاب (یهود و نصاری) به خاطر تحریف دینشان و حکم نکردن به «ما انزل الله» اکنون در مسیر ظلم و فسق قرار گرفته اند و صلاحیت اینکه در دایره ی ایمانی، مثل مؤمن با آنها رفتار بشود را ندارند. در نتیجه خدا به مومنین می گوید که حق ندارید اتخاذ ولایت یهود و نصاری بکنید[7] . قبل از این، خطاب به مؤمنین می فرماید:
« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِیَاء بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ » (مائده 51)
آنها ولی همدیگر هستند اما حق اینکه آنها را به عنوان ولی خود انتخاب کنید ندارید:
« وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ »
و هر کدام از شما موضع ولایت نسبت به آنها بگیرد و آنها را یاور و سرپرست خود بکند از آنهاست. یعنی قضیه آنقدر مهم است که اتخاذ موضع غلط در این زمینه، بکلی مسلمانها را از دایره ی ایمانی خارج می کرد. ان الله لا یهدی القوم الظالمین چون در آن صورت از ظالمین خواهید بود و خداوند ظالمین را هدایت نخواهد کرد.
«فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ یُسَارِعُونَ فِیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِیبَنَا دَآئِرَةٌ » (مائده 52)
آنهائیکه در قلبشان مرض نفاق است عجله دارند که به طرف آنها بروند (به طرف یهود و نصاری) و آنها را به عنوان ولی خود اخذ کنند.وقتی پرسیده می شود به چه علت به طرف یهود و نصاری می روید می گویند: از این می ترسیم که دور زمان،بلائی بر سرمان بیاورد پس ما حسابی بیش آنها باز کنیم شاید زمانی دوباره قدرت دست آنها بیافتد. خداوند هم در جواب آنها می فرماید:« فَعَسَى اللّهُ أَن یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَیُصْبِحُواْ عَلَى مَا أَسَرُّواْ فِی أَنْفُسِهِمْ نَادِمِینَ » بلکه خدا فتح گشایشی در کار مؤمنین ایجاد کند. و بعد از آنکه وضعیت فضیحت بار آنها در افتاد:« حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُواْ خَاسِرِینَ »نابودی اعمال و از دست رفتن کامل.
حال که یهود و نصاری ولی ما نیستند و هر کس اتخاذ ولایت آنها بکند کافر است و از دایره ی ایمان خارج می شود؛ پس ولی ما کیست؟
« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ »
1- خدا (به اعتبار کل ولایت) 2- رسول خدا (در میان انسانها ولایت مخصوص دارد به علت ارتباط با وحی) 3- و الذین آمنوا (مؤمنین). الذین جمع است به چه دلیل آنرا مختص یک نفر (علی ابن ابیطالب) کرده اید؟ البته یکی از مصادیق "الذین آمنوا" حضرت علی است اما فقط شامل ایشان نیست.
الذین آمنوا چه کسانی هستند؟
« الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ »
:آنهائیکه این سه وصف را داشته باشند:1- اقامه نماز بکنند یعنی اتصال رابطه شان با خدا را با بهترین صورت که نماز است انجام دهند 2- وظیفه ی آنها به نسبت مجتمع، یؤتون الذکوه است یعنی آن مقدار از دارائی و اموالشان که باید موجبات رشد مالی و معنویشان را فراهم کند را به جامعه برگردانند 3- و در این اقامۀ صلوة و ایتاء زکات و هم راکعون هستند.
توحید الوهیت (توحید فرمانروائی و فریاد رسی) محور اصلی همه ی دعوتها است.
« یُنَزِّلُ الْمَلآئِکَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَاْ فَاتَّقُونِ » (نحل 2)"
خداوند پیوسته و بتدریج پیام رسانان خودش (ملکه) را نازل می کند برای هر کدام از بندگانش که مشیتش بر آن تعلق گرفته باشد و آن ملکه را همراه با روح و خلّص دعوت که همان لا اله الا انا باشد می فرستد پس موضع وقایه و تقوا در مقابل خدا بگیرید یعنی عبودیت او را کامل کنید و از او استعانت بگیرید".
سپس وقتی متوجه شدیم که این، روح دعوت است در سوره ی فاتحه خدا به ما می آموزد که چگونه موضع عملی مان را اعلام کنیم و تعهد عملی در مقابل این فهم و شناخت که داریم بدهیم. در این سوره برای هر دو جنبه توحید الوهیت موضع عملی مشخص می کند. توحید عبادت و توحید استعانت به ما می آموزد که بگوئیم:
«إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»
إِلاَّ تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُواْ السُّفْلَى وَکَلِمَةُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ(توبه40).
1- ترجمه ی ساده این آیه چنین است:
«اگرپیامبر-ص- را یاری نکنید(به خودتان ضرر می زنید،وخداوند او را حتماً یاری خواهدکرد،وقبلاً هم بارها نصّرت الهی را در حق وی مشاهده کرده اید.ازجمله دیده اید در شرایطی بمراتب سخت تراز حالا)خداوند اون را یاری کرده است:هنگامی که حق ستیزان وی را بیرون کردنددرحالی که دومین دوتن بود- آن هنگام که درغار بودند-وقتی که به یارش می گوید:اندوهگین مباش،زیرا که خداوند باماست.پس خداوند آرامشش را بروی فرو فرستاد،و وی را با لشکریانی که نمی دید تأییدکردو...
2- درتأمل درسیاق وهمچنین آیه نشان میدهدکه سخت ترین شرایطی که خداوند،پیامبرخود را یاری رسانده است،سفرِهجرت است.زیرا ذکر این مورد درمقابل حالتی است که مسلمانان ازلحاظ عِدّه وعُدّه دربهترین شرایط خود بوده اند.درحالی که در سفرفقط دونفر بودند:« ثَانِیَ اثْنَیْنِ».وعدم خوف دردالقراری که:
« ....وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِینَ»(حجر48)؛ و:« لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ »(واقعه33)
و
« لَا یَذُوقُونَ فِیهَا الْمَوْتَ..»،(دخان 56).
توجه به آیات زیرهم به وضوح مطلب می افزاید:قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ(38) وَالَّذِینَ کَفَرواْ وَکَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(39) بقره