فاروق فرساد

مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ

فاروق فرساد

مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ

مسئله ی ولایت(آیه ۵۵ سوره مائده)


اصل کلمه از ریشه وَلیَ یعنی به دنبال هم آمدن است. دو چیز که به دنبال هم می آیند طبیعتاً باید نوعی قرب و نزدیکی بینشان برقرار باشد. وقتی می گوئیم دو چیز متوالی، یعنی پی در پی آمده اند و بین آنها نزدیکی برقرار شده است. به همین دلیل معنا وسعت پیدا کرده وچیزهائیکه بنحوی با همدیگر قرب و نزدیکی داشته باشند با کلمات ولی و مولی استعمال شده اند.مثلاً در زبان عربی به بارانِ دوم بعد از باران اول، داماد، دوست، یاور و به فردی که سرپرستی جائی را به عهده می گیرد برای همه ی اینها کلمه ی ولی بکار برده شده است. برای فهم  موضوع ولایت، باید اول مقداری خصوصیات انسان را بشناسیم، بعد بدانیم ارتباطش با خدا چگونه است و از این ارتباط چه فروعی منشعب می شود؟ وجه تمیز انسان با سایر موجودات، وجود دو قوه ی مهم و اساسی علم و اراده است که همراه با وسائلی که در اختیار این دو قوه است باعث این تمایز گشته است. [1] وظیفه ی اصلی قوه ی علم، کسب معرفت و شناخت است و برای بدست آوردن این منظور خداوند سه وسیله ی فواد، سمع و بصر را در اختیارش قرار داده است.



1-  بصر:برای شناخت عالم و اسباب عالم شهاده و سنتی که حاکم بر عالم شهود است خدا به انسان بصر داده است که مجموعاً عبارتست از شناختِ درباره ی عالم شهاده(عالم محسوسات)[2]


انسان بوسله بصر (ادراک) می تواند قوانین حاکم بر اسباب را کشف کند مثلاً دیده است که مایعات وقتی منجمد می شوند منقبض می گردند پس این نتیجه را گرفته است که مایعات بوسیله ی انجماد، انقباض پیدا می کنند ولی چون دیده است که در مورد آب،این قضیه عکس قاعده ی اول است پس آب را از آن مستثنی کرده است.


امثال اینها قوانینی هستند که حاکم بر عالم وجودند و بشر بوسیله ی بصر قادر به کشف آنها شده است.


2- فواد: برای اینکه بشر جزو آنها نباشد که « سیعلمون ظاهراً من الحیاه الدنیا » (روم – 7) بلکه نیروئی داشته باشد که بتواند این مشهودات را به عالم غیب ربط دهد و این سنت ها را به سنت گزار ربط دهد خداوند نیروی دیگری به او بخشیده است بنام فواد یا قلب.


مثلاً وقتی قوانین فوق در رابطه با مایعات را کشف کرد، آنرا مرتبط سازد با قانون گزاری که با دقت و حکمت فراوان این قوانین را حاکم بر مایعات کرده است.


3- سمع:بوسیله ی بصر و فواد مجموعه ی شناخت بعنوان جهان بینی برای انسان کشف می شود  می ماندآن قسمت از نیازهای انسان، که قسمت چه کنم و چه نکنم است؟ قسمت قبل قسمت هست ها و نیست ها بود ولی قسمت فعلی قسمت بایدها و نبایدهاست. این قسمت که احکام یا ارزشهای اخلاقی گفته می شود دیگر از قسمت اول اخذ نمی شود (از اینکه چه هست، نمی توانیم چه بکنم را نتیجه گیری کنیم) اینجا دیگر فقط یک نیرو کاربرد دارد و آن سمع است یعنی بشنوی. و وحی برای این آمده است که انسان بشنود و تکلیف خودش را اخذ و ادا کند.


حال انسان وقتی از طریق سمع برنامه ی خدا را دریافت نمود و موضع گیریش در قبال این امر که از طرف خدا آمده است را طوری اتخاذ کرد که حق امانتِ بصر و فواد و سمع را بجا آورده بود آن وقت در دایره ی کسانی قرار می گیرد که آنها اولیاءالله (دوست خدا) می گویند. یعنی کسی باشد که با بصر مشاهده ی آیات آفاق و انفس نموده باشد (عالم وجود را به عنوان علامت¬ها و دلایلی بر اثبات وحدانیت خدا مطالعه کرده باشد)و کسی نباشد که مثلاً سالهای سال درآسمان با عظمت،این همه ابرهای مختلف را دیده باشد ولی هیچ وقت فکر نکرده باشد که راستی این چه عظمت و تدبیری است که از فراز دریاها و اقیانوسها این ابرها را بلند کرده و به جاهای مختلف برده و آنها را متراکم کرده و تدبیر امورش چنان است که آنها را بالای مزارع و کوهها و شهرها و روستاها برده و بصورت باران در آورده و امرِ هر قسمتی را به دست خودش سپرده و احیا می کند و دوباره به جای اصلی بازگردانده می شود و دوباره تابش آفتاب و دوباره ...  بلکه کسی باشد که با دقت در این امر پی به عظمت ناظم آن ببرد.


چنین کسی که با مشاهده ی آفاق و انفس، از قلب برای ارتباط برقرار کردن با عالم غیب استفاده کرده باشد و از انسانهائی باشد که برنامه ی زندگیش را از طریق سمع کسب کرده باشد دیگر این فرد با خدا دارای ولایت است. یعنی نوعی قرب و نزدیکی بین او خدا ایجاد شده است که او می شود ولیِ خدا، و خدا هم می شود ولی او.


در قرآن عامه ی مؤمنین بعنوان ولی خدا معرفی می شود: 


«أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس 62) 


اولیاء خدا هستند که در قیامت از اندوه و خوف مصونند.



اولیاء الله چه کسانی هستند: «الَّذِینَ آمَنُواْ وَکَانُواْ یَتَّقُونَ » (یونس 63) بنابراین مؤمنین حقیقی، همه بدون استثناء اولیاء خدا هستند. برای اینکه این موضوع راحت تر اثبات شود توجه کنید به 2 آیه از قرآن کریم که از هلاکت  قوم کافر و نجات مؤمنینی که همراه داعی بوده اند بحث می¬کند. خطاب به قوم ثمود بعد از اینکه کافران را هلاک کرد می فرماید« و نجّینا الذّین آمنوا و کانوا یتقون» (فصلت 18) و در جای دیگری هم برای قوم دیگری این عبارت را بکار می برد:حال که تو ولی خدا شدی خدا هم ولی تو می شود: 


«اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ»(بقره 257) 


این ولایت عام است بین خدا و مومنین. و آنهائیکه نسبت به این وحی، موضع آگاهانه یا ناآگاهانه ی باطل می گیرند دیگر در دایره ی ولایت خدا قرار نمی گیرند. [3]



و چونکه مؤمنین همه در این قَدَر مشترکند که همه ولی خدا هستند و خدا هم ولی آنهاست پس باید نسبت به همدیگر دارای نوعی رابطه و حقوق باشند. خداوند در میان جماعت ایمانی دو نوع ولایت را به رسمیت می شناسد: ولایت خاص و ولایت عام


ولایت خاص به نسبت رسول الله است یعنی جدا از رسول خدا هیچ فردی از افراد امت دارای ولایت مخصوص بر مؤمنین نیست:


« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ » (مائده 55) 


حتی سزاوار تر از خودمان به ماست: 


« النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنفُسِهِمْ » (احزاب 6) 


و در حدیثی می فرماید: "ایمان هیچ کس کامل نمی شود مگر اینکه مرا از خودش بیشتر دوست بدارد."



اما ولایت عام، نسبت مؤمنین است به همدیگر: 


«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ»(توبه 71) 


تعدادی از کسانیکه متاسفانه در اصول زبان عربی دقت نمی¬کنند؛ «بعضهم من بعض» را، «بعضی دیگر» ترجمه کرده اند یعنی مؤمنین و مؤمنات بعضی¬هایشان اولیاء بعضی دیگر هستند کانهم آن بعض دیگر، اولیاء این بعض نیستند. این تعبیر غلط است بعضهم من بعض، همان یکدیگر خودمان است یعنی مؤمنون و مؤمنات اولیاء یکدیگر هستند. نگاه کنید به آیه ی 27 سوره ی حجرات

«و لایغتب بعضکم بعضاً» یعنی غیبت همدیگر را نکنید نه اینکه بعضی غیبت بعضی دیگر را نکنند پس آن بعض چی ؟ یعنی آنها مجازند؟



مومنین نسبت به هم ولایت دارند، یعنی دایره ای که مجموعه ای از حقوق و تکالیف را برای ما مطرح می کند که بارزترین آنها را بعد از این جمله بیان می کند: 


«وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکَرِ» 


بنابراین بارزترین نحوه ی اعمال ولایت، امر به معروف و نهی از منکر است. همین طور در میان اعدا الله هم، این ارتباط برقرار است یعنی آنها هم نسبت به هم دارای حقوق و وظایفی هستند.



مثالی بزنم حتی احتمال دارد بوسیله ی این مثال، مورد تکفیر بعضی ها قرار بگیرم مثلاً حضرت علی و حضرت عمر ولی ما هستند و هر یک از ما هم ولی آنها هستیم یعنی نسبت به همدیگر وظایف و حقوقی داریم حال که آنها زنده نیستند وظیفه ما نسبت به آنها این است که خدا در سوره ی حشر می فرماید:


« وَالَّذِینَ جَاؤُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ ».


دعای مغفرت برایشان بکنیم چونکه آنها پیشروان ایمانی ما هستند و اتّباع باحسان از آنها بنمائیم یعنی در امر هجرت و نصرت بدون قید و شرط هر وقت دین احتیاج داشت ما هم مثل آنها اقدام کنیم.


آیه ی 55 سوره مائده


آیه ای که برای اثبات ولایت خاص غیر از شخص پیامبر،خاصتاً ولایت حضرت علی مطرح می کنند آیه ی 55  سوره مائده است . چون در آیه گفته شده است که ولی شما خداست و رسول و الذین آمنو، و بعداً در ذکر الذین آمنو وصفی گفته شده است که گویا با توجه به شأن نزولها، ما صدق آن حضرت علی است پس می گویند: معلوم می شود که ولایت خاصِ علی بن ابیطالب هم،بر مومنین دائر است.


جواب:مگر خداوند تعالی قصدش از فرستادن این همه پیامبر این نبوده است که انسانها را هدایت و راهنمائی بکند؟ چگونه قرآن مسئله ی ساده ای مثل تیمم را، بدون آنکه مجال بدهد که در این مورد مردم دچار سردرگمی بشوند،در دو جا به تفصیل و تصریح بیان می کند که چطور تیمم بگیریم (نساء43- مائده 6) ولی در مهمترین مسئله ی عالم اسلام، که عبارتست از رهبری، آن قدر گنگ و مبهم و در قالب عباراتی بگوید که مجبور شویم شأن نزولهائی برای آن بیاوریم را مطرح می کند که موجب سردرگمی این همه انسانهای مسلمان بشود و به طرف ظلالت و گمراهی و باطل سیر کنند؟. آیا این مسئله، با هدایت و رحم الهی سازگار است؟. آیا خدا نمی توانست در این آیه بگوید: " انما و لیکم الله و رسوله و الائمه المعصومه."؟ همانطور که خداوند در آیه ی 35 سوره ی احزاب برای ماجرای طلاق، اسم زید را می آورد: « فَلَمَّا قَضَى زَیْدٌ مِّنْهَا وَطَراً زَوَّجْنَاکَهَا » قضیه ی زید بن حارثه را مطرح کرده و اسم او را می برد؛ آیا نمی تواند در اینجا مهمترین مسئله ی عالم اسلام را که مسئله ی امامت علی بن ابیطالب است را تصریح کند تا مردم دچار سردرگمی نشوند؟ و چون تصریح امامت حضرت علی در قرآن نیست مجبور شده اند که دروغهای باطلی را مطرح کنند به عنوان مثال که گویا پیامبر خدا قبل از وفاتش جماعتی از صحابه را جمع کرده و گفته است قلم و کاغذی برایم بیاورید تا چیزی برایتان بنویسم تا بعد از من گمراه نشوید (و می گویند منظور پیامبر نوشتن اعلام ولایت و جانشینی علی بن ابیطالب بوده است). اگر بتوانیم ثابت کنیم که این حدیث صحیح است بزرگترین ضربه ها را به اسلام زده ایم چون این تعبیر می گوید بیائید چیزی برایتان بنویسم در اینجا امّی بودن پیامبر را زیر سؤال برده است. می گویند منظور پیامبر این بوده که من بگویم شما بنویسید می گویم قبول، اولاًحدیث می گوید چیزی برایتان بنویسم تا گمراه نشوید یعنی آن قرآنی که خدا در شأن آن می فرماید: « هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ » یا «إِنَّ هَذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ» که بالاترین هدایت است کافی نیست تا که پیامبر بگوید برایتان یک دستخط بنویسیم تا گمراه نشوید؟ ثانیاً مگر نوشتن یا وجود قانون است که مردم را از گمراهی نجات می دهد یا عمل به قانون؟. بسیاری از مردم با وجود داشتن قرآن باز هم گمراه شده اند تا چه رسد به داشتن دستخطی از پیامبر.


جالب اینکه می گویند عمر بن خطاب گفته است پیامبر تب دارد و هزیان می گوید و پیامبر هم عصبانی شد و گفت همه بیرون بروید و دیگر چیزی ننوشت. آخر این چه پیامبری است که به خاطر حرف زدن یک نفر، نوشته ای که موجب گمراه نشدن تمام امت است را دریغ می کند؟ در صورتیکه می دانیم در زمانی که در مکه زیر فشار و تهمت و شکنجه بود از تبلیغ حتی یک آیه هم خودداری نمی کرد.


متأسفانه بعضی از این مسائل داخل منابع اهل سنت هم موجود است و اینکه حتی ثابت شود که این روایت صحیح است به چه دلیل منظور از ان نوشته اعلام جانشینی علی بن ابیطالب بوده است؟


در تفسیر آیه ی « إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ ...» گفته اند: یعنی ولی شما کسانی هستند که نماز بخوانند زکات بدهند و در حال رکوع باشند و در شأن نزول آن گفته اند که روزی حضرت علی بن ابیطالب در حالت رکوع نماز، انگشتر خود را درآورده و به عنوان زکات به فرد مستحق می دهند.
این تفسیر خیلی ضعیف و سست است اینکه حتی یک فرد عادی در حال نماز و اتصال ارتباط با خدا، انگشتر خود را در حالت رکوع در آورده و به عنوان زکات بدهد. و آیا حضرت علی باید در آن لحظه و در آن وضعیت زکات بدهد؟ و نمی شد تامل می کرد تا نماز تمام شود و بعد زکات را به این فرد بپردازد؟. اصلاً اگر آن انگشتر آهنی بوده که آنقدر ناچیز بوده است که نمی توان به عنوان زکات پرداخت کرد و اگر جواهر بوده است همه می دانیم که حضرت علی طوری زندگی نکرده است که انگشتر جواهر، زکات مالش باشد.


آیه ی فوق در سوره مائده قرار دارد این سوره بحث از ویژگیهای اهل کتاب می کند و مسلمانان را متوجه می سازد که اهل کتاب (یهود و نصاری) به خاطر تحریف دینشان و حکم نکردن به «ما انزل الله» اکنون در مسیر ظلم و فسق قرار گرفته اند و صلاحیت اینکه در دایره ی ایمانی، مثل مؤمن با آنها رفتار بشود را ندارند. در نتیجه خدا به مومنین می گوید که حق ندارید اتخاذ ولایت یهود و نصاری بکنید[7] . قبل از این، خطاب به مؤمنین می فرماید:


« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الْیَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِیَاء بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاء بَعْضٍ » (مائده 51) 


آنها ولی همدیگر هستند اما حق اینکه آنها را به عنوان ولی خود انتخاب کنید ندارید:


« وَمَن یَتَوَلَّهُم مِّنکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ »


و هر کدام از شما موضع ولایت نسبت به آنها بگیرد و آنها را یاور و سرپرست خود بکند از آنهاست. یعنی قضیه آنقدر مهم است که اتخاذ موضع غلط در این زمینه، بکلی مسلمانها را از دایره ی ایمانی خارج می کرد. ان الله لا یهدی القوم الظالمین چون در آن صورت از ظالمین خواهید بود و خداوند ظالمین را هدایت نخواهد کرد.


«فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ یُسَارِعُونَ فِیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشَى أَن تُصِیبَنَا دَآئِرَةٌ » (مائده 52)


آنهائیکه در قلبشان مرض نفاق است عجله دارند که به طرف آنها بروند (به طرف یهود و نصاری) و آنها را به عنوان ولی خود اخذ کنند.وقتی پرسیده می شود به چه علت به طرف یهود و نصاری می روید می گویند: از این می ترسیم که دور زمان،بلائی بر سرمان بیاورد پس ما حسابی بیش آنها باز کنیم شاید زمانی دوباره قدرت دست آنها بیافتد. خداوند هم در جواب آنها می فرماید:« فَعَسَى اللّهُ أَن یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِّنْ عِندِهِ فَیُصْبِحُواْ عَلَى مَا أَسَرُّواْ فِی أَنْفُسِهِمْ نَادِمِینَ » بلکه خدا فتح گشایشی در کار مؤمنین ایجاد کند.  و بعد از آنکه وضعیت فضیحت بار آنها در افتاد:« حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَأَصْبَحُواْ خَاسِرِینَ »نابودی اعمال و از دست رفتن کامل.



سپس مؤمنین را به شدت از اتحاذ ولایت یهود و نصاری منع کرده و می فرماید:« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ مَن یَرْتَدَّ مِنکُمْ عَن دِینِهِ » (مائده 53) ای کسانیکه ایمان آورده اید هر کس به خاطر اتحاذ ولایت یهود نصاری از دین خودش برگشت « ... فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ... »خداوند به جای آنها قوم دیگری می آورد که به مقتضای ولایت ایمانی عمل کنند و او صافشان این باشد «یحبهم و یحبونه» چونکه عمل درست را انجام داده اند خداوند آنها را دوست داشته باشد و آنها هم فقط یک محبوب داشته باشند و خدا را دوست بدارند:« أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ »به نسبت مؤمنین ذلیل ورام باشند یعنی در نهایت تواضع و افتادگی و منفعت بخشی. و « أَعِزَّةٍ عَلَى الْکَافِرِینَ » و به نسبت آنها که از دایره ی ولایت خارج اند شدید و شکست ناپذیر و عزیز هستند به هیچ عنوان حاضر نیستند کمترین خواری و تواضعی در مقابل آنها نشان دهند. «یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ» به خاطر راه خدا زحمت می کشند و از سرزنش سرزنشگران نمی هراسند « ذَلِکَ فَضْلُ اللّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» این اوصاف، فضل خداوند است که به آنها داده است و هم بیشتر از این دارد که بدهد و هم علیم است که به چه کسی بدهد. سپس می رسیم به آیه ی مورد بحث:


حال که یهود و نصاری ولی ما نیستند و هر کس اتخاذ ولایت آنها بکند کافر است و از دایره ی ایمان خارج می شود؛ پس ولی ما کیست؟ 


« إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ »


1- خدا (به اعتبار کل ولایت) 2- رسول خدا (در میان انسانها ولایت مخصوص دارد به علت ارتباط با وحی) 3- و الذین آمنوا (مؤمنین). الذین جمع است به چه دلیل آنرا مختص یک نفر (علی ابن ابیطالب) کرده اید؟ البته یکی از مصادیق "الذین آمنوا" حضرت علی است اما فقط شامل ایشان نیست.



الذین آمنوا چه کسانی هستند؟


« الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ »


:آنهائیکه این سه وصف را داشته باشند:1- اقامه نماز بکنند یعنی اتصال رابطه شان با خدا را با بهترین صورت که نماز است  انجام دهند 2- وظیفه ی آنها به نسبت مجتمع، یؤتون الذکوه است یعنی آن مقدار از دارائی و اموالشان که باید موجبات رشد مالی و معنویشان را فراهم کند را به جامعه برگردانند 3- و در این اقامۀ صلوة و ایتاء زکات و هم راکعون هستند.



رکوع در این آیه به معنی عمل رکوع رفتن در نماز نیست؛ به دو آیه ی زیر توجه کنید:


 آیه 43 بقره و آیه 48 مرسلات در آیه ی 43 سوره ی بقره خداوند خطاب به بنی اسرائیل می فرماید:« وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ وَآتُواْ الزَّکَاةَ وَارْکَعُواْ مَعَ الرَّاکِعِینَ» اقامه ی نماز کنید و ایتاء زکات نمائید و همراه با راکعین رکوع کنید.


رکوع در لغت به معنای خمیدگی است. و چون خمیدگی برای بیان خشوع و تواضع و فروتنی و تسلیم بکار برده شده است بنابراین معنای ثانویه پیدا کرده و به این معنا بکار می رود. رکوع رمز خشوع است نه اینکه خود حالتش مطلوب باشد و یا بالذات چیز عجیب و غریبی باشد. مهم آن است که نشان دهنده ی چه چیزی می باشد؟ در اینجا می فرماید نماز بخوانید،مگر در نماز رکوع وجود ندارد پس چرا در ادامه می فرماید وارکعوا مع الراکعین؟ چرا ذکر قیام و سجود و تلاوت نشده است؟. منظور از این آیه این است که نماز بخوانید و زکات بدهید و این اعمال را خاشعانه و متواضعانه همراه با خاشعین انجام دهید. یعنی اگر نماز خواندید و زکات دادید، دچار عجب و غرور نشوید که کار بسایر مهمی انجام داده اید بلکه این عمال جزو وظایف شماست. در آیه ی 48 مرسلات هم وقتی بحث کافران مطرح است می فرماید:« وَإِذَا قِیلَ لَهُمُ ارْکَعُوا لَا یَرْکَعُونَ» وقتی به آنها گفته می شد رکوع کنید رکوع نمی کردند. آیا هیچ پیامبری آمده است به کافران بگوید به رکوع بروید (حالت رکوع نماز) وقتی می گوید: «ارْکَعُوا» یعنی موضع خشوع و تواضع و تسلیم در مقابل برنامه ی خدا بگیرید و آنها چنین نمی کردند. در آیه مورد نظر هم (مائده 55) دقیقاً همان تعبیر است که می فرماید:«الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ » اینجا هم می فرماید فی صلاتهم و زکاتهم یرکعون. صیغه به صورت جمع آورده شده است و بحث کل مؤمنین است. بعد از آن هم م ¬فرماید: « وَمَن یَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ »  آنهائیکه خدا و رسول خدا و الذین آمنوا (مؤمنین) را ولی خود کرده اند آنها حزب الله هستند و در نتیجه، غالبون .


و در آیه ی بعدی: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ الَّذِینَ اتَّخَذُواْ دِینَکُمْ هُزُواً وَلَعِباً مِّنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکِتَابَ مِن قَبْلِکُمْ وَالْکُفَّارَ أَوْلِیَاء وَاتَّقُواْ اللّهَ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ»می بینید که دوباره نهی ولایت کفار و اهل کتاب است.

استعانت


بسم الله الرحمن الرحیم

سؤالهای مطرح شده را به دو صورت جواب می دهیم اول به طور تفصیلی به بحثی می پردازیم که در بین اجزای آن ارتباطی منطقی برقرار باشد بعداً اگر بعضی از جزئیات سؤالها در آن بحث تفصیلی جای نگرفت و نتوانستیم بین آن جزء و آن بحث کلی ارتباطی برقرار کنیم، انشاءالله در آخر بصورت سؤال، آنرا مطرح کرده و جواب مناسب هر کدام را در جای خودش خواهیم داد.


اشکال مهمی که در این سؤالها مطرح است این است که سؤال کننده با پافشاری زیادی می خواهد ما را قانع کند که استعانت  [1] از غیر خدا درست است و می خواهد که به ما بقبولاند: استعانت از غیر خدا اگر از اولیاء و انبیاء خدا باشد؛ من دون الله نیست. و به تعبیر خودش در عرض خدا نیست بلکه همانند استعانت از خداست و هیچ اشکالی ندارد و گاهگاهی در سؤالهایش این استعانت از غیر خدا را با توسل اشتباه گرفته است و فکر کرده است همانطور که در دعا توسل به غیر خدا جائز است استعانت از غیر خدا هم جائز می باشد. در صورتیکه در جای خودش توضیح خواهیم داد که انواع توسل کدام است؟ و اصلاً توسل به چه معناست؟


برای اثبات اینکه استعانت از غیر خدا اگر در محدوده ی اولیاء الله باشد جایز است سؤال کننده سعی کرده است استشهاد کند به آیاتی از قرآن که با توجه به بعضی روایات و شأن نزولهائی که مورد تأیید مذهب تشیع است، ثابت کند که افرادی غیر از انبیاء یا خود انبیاء دارای ولایتی مخصوص و ویژگی استثنائی هستند بنابراین از این ولایت مخصوص و ویژگی استثنائی، این نتیجه را اخذ کرده است که: استعانت از آنها درست است.


اول یک نکته را اشاره کنم و آن اینکه من در این بحث خودم را مکلف نمی دانم به این که آیه ای را طوری بحث و تفسیر کنم که فلان مفسر یا فلان عالم اسلامی تشریح کرده است. بلکه سعی می کنیم مراجعه کنیم به قرآن و به آن محدوده از سنت که برای این بحثمان کاربرد دارد. و طبعاً از تبیینات علمائی که در این زمینه به بحثمان کمک کند استفاده خواهیم کرد ولی بحث را عرصه ی نقد بوسیله تفسیر و تبیین دیگران نمی گذاریم یعنی فردی بگوید من این طوری که شما این آیه را تفسیر می کنید قبول ندارم چون فلان مفسر طور دیگری تفسیر کرده است. بلکه ما باید هر مسئله ای را در شرایطی قبول کنیم که جدای از دلیل و برهان، ما را به فرد محکوم نکنند چون فرد، هر چند بزرگ باشد نمی تواند حجت باشد( غیر از رسول خدا که بر مؤمنین حجت کامل است). در نتیجه تنها معیاری که به بحث ارزش می دهد فقط و فقط برهان است و لاغیر.


برای تفصیل بحث ابتدا باید این سؤالها مطرح شود که اساساً محور دعوت همه ی پیامبران چه بوده است؟ پیامبران برای چه آمده اند؟ و این همه پیامبر در طول تاریخ، همراه با اصحاب دعوت به چه دلیل این همه زحمت و مشقت کشیده اند؟ آیا آمده¬اند به مردم ثابت کنند که خدا وجود دارد؟ خدا خالق هستی است؟ می تواند بمیراند و زنده کند؟ بگویند که خدا قوانین و سنن را بر این هستی حاکم کرده است؟


جواب همه ی این سئوالها، خیر است . حتی در یک نگاه سطحی به قرآن متوجه می شویم که پیامبران برای هیچ کدام از اینها نیامده اند. اصولاً برای این نیامده اند که اثبات کنند خدا وجود دارد چونکه پیامبران مواجه بودند با اکثریت قریب به اتفاق مردم (کلمه ی اکثریت به اتقاق مردم را بسمامحه می گویم و الّا کل مردم) که در طول تاریخ مشرک بوده¬اند نه ملحد و مادی و تعبیر امروز ماتریالیست.


و اگر در طول تاریخ هم ماتریالیست بوده باشد آنقدر کم بوده اند که اصلاً دعوات و پیامبران در خطاب اولیه خود را با آنها مشغول نکرده اند. و اگر در اثنای کار و دعوت با آنها مواجه می شدند در همان استدلالهائی که برای دفع شرک و اثبات توحید شده است گاهگاهی هم برای اثبات وجود خدا بحث شده است.


پس اسلام مواجه بوده است با کسانیکه اعتقاد به وجود خدا دارند. اعتقاد به خالقیت خدا (و این همه صفاتی که در فلسفه تلاش می شود تا بوسیله ی آنها خدا را ثابت کنند) دارند مثل سمع و بصیر، کلام، قدرت، اراده، حیات، علم و غیره. وقتی علم کلام بحث از توحید و صفات خدا می کند تلاشش این است که ثابت کند خدا این هفت صفت را دارا می باشد در صورتیکه این هفت صفت که قرار است با آن اصول عقائد اسلامی را ثابت کنند مشرکین هم به آنها اعتقاد دارند.


 چند صفت از صفات الهی هستند که پیامبران آمده اند آنها را برای مردم تفهیم کنند. یکی اینکه مردم باید قانون و برنامه ی تشریع و چگونگی زندگی کردن را از خدا یاد بگیرند و به تعبیر دیگر آمر زندگیشان الله باشد و دوم اینکه انسانها در طول مسیر زندگی مادی و معنویشان وقتی که احتیاج دارند ( پس از این که اخذ اسباب کرده و در عالم شهاده وظیفه شان را انجام داده اند) برای تحقق اسباب و جلب منفعت و دفع مضرت، فقط دل به خدا خوش دارند و طلب کمک از او کنند و به تعبیر کلی فرمانروا و فریاد رس زندگیشان خدا باشد.


این دو تعبیر دقیقاً مترادف کلمه ی  اله در عربی است در لغت عربی اله به کسی یا چیزی می گویند که فردی توانائی دفع مضرت و جلب منفعت را در او می بیند در نتیجه احساس علو و بلندی برای او می کند، گرایش و اشتیاق به طرف او پیدا کرده و از سیری که به طرف او دارد احساس آرامش و شکوه به او دست می دهد بنابراین خود را در پناه او قرار می دهد و از او طلب کمک می کند، دلش به او خوش است و هر چه او بگوید بدون هیچ قید و شرطی می پذیرد.


لا اله الا الله یک نفی و یک اثبات است یعنی هیچ فرمانروا و فریاد رسی وجود ندارد (نفی) به غیر از خدا (اثبات) خدائی که خالق هستی است در نتیجه هم از عدم به وجود آورده و هم بقای هستی را تضمین می کند پس اوست که قوانین هستی را تنظیم می کند و اوست که ممکن می سازد در مسیر بماند و به تعبیر دیگر، منافع و مضراتش را کنترل می کند.


توحید الوهیت (توحید فرمانروائی و فریاد رسی) محور اصلی همه ی دعوتها است. 


« یُنَزِّلُ الْمَلآئِکَةَ بِالْرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلَى مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ أَنْ أَنذِرُواْ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَاْ فَاتَّقُونِ » (نحل 2)"

خداوند پیوسته و بتدریج پیام رسانان خودش (ملکه) را نازل می کند برای هر کدام از بندگانش که مشیتش بر آن تعلق گرفته باشد و آن ملکه را همراه با روح و خلّص دعوت که همان لا اله الا انا باشد می فرستد پس موضع وقایه و تقوا در مقابل خدا بگیرید یعنی عبودیت او را کامل کنید و از او استعانت بگیرید".



سپس وقتی متوجه شدیم که این، روح دعوت است در سوره ی فاتحه خدا به ما می آموزد که چگونه موضع عملی مان را اعلام کنیم و تعهد عملی در مقابل این فهم و شناخت که داریم بدهیم. در این سوره برای هر دو جنبه توحید الوهیت موضع عملی مشخص می کند. توحید عبادت و توحید استعانت به ما می آموزد که بگوئیم: 


«إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»



«إِیَّاکَ نَعْبُدُ»، بیان موضع عملی انسان مسلمان در مقابل توحید فرمانروائی است یعنی حال که هیچ فرمانروائی به غیر از تو وجود ندارد پس فقط عبادت و اطاعت بی قید و شرط تو را می کنیم.


«إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»، بیان موضع عملی انسان مسلمان در مقابل توحید فریاد رسی است. به این معنی : حال که غیر از تو هیچ فریاد رسی که توانائی جلب منفعت و دفع مضرت را داشته باشد وجود ندارد پس فقط از تو کمک می طلبیم. این مفعولهائی که در اول آمده است دلیل بر وجود حصر است اگر جمله می گفت "نعبدک و نستعینک"، این طور معنی می شد که عبادت تو می کنیم و استعانت از تو می جوئیم و دیگر معنی حصر نداشت. ولی حالا که مفعول را تبدیل به ضمیر منفصل کرده، آنرا مقدم بر فعل می کنیم و به تعبیر بلاغی محطّ فاعل است و مؤخر هو برای حصر است. یعنی اینکه در ترجمه اش باید دقت کنیم که فقط تو را عبادت می کنیم و فقط از تو استعانت می جوئیم.


الوهیت (فرمانروائی و فریاد رسی) فقط شایسته کسی است که رحمن و رحیم باشد. رحمان یعنی ذات متصف به رحمت کثیر و رحیم صیغه مبالغه است یعنی آن ذات رحمان به بندگانش رحمت ارزانی می دارد و مرحومینی هستند که متعلق شوند به رحمت خدا. اما رحم چیست؟ کیفیت رحم در خدا مجهول است ولی اثر خارجی آن عبارتست از احساس جلب منفعت و دفع مضرت. در قرآن بعضی جاها رحمان در کنار رحیم آمده است و در بعضی آیات،خداوند رحمان میگوید که مظاهر رحیمیتش را عرضه می کند مثلاً در سوره ی فاتحه می فرماید «الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» ولی در سوره ی الرحمان می فرماید «الرَّحْمَنُ ‏* عَلَّمَ الْقُرْآنَ ‏* ‏خَلَقَ الْإِنسَانَ ‏* ‏عَلَّمَهُ الْبَیَانَ» سه ایه بعد از الرحمن از مظاهر رحیمیت خدا هستند. رحمان از صفات اختصاصی خداوند تعالی است. هیچ فردی در لغت عرب (حتی در زمان جاهلیت) کلمه¬ی رحمان را برای غیر خدا بکار نبرده است جز یک شاعر که از روی عناد این کلمه را برای مسیلمه کذاب بکار برده است [2] حال اگر دیگران رحیم باشند مظاهر کوچکی اند از رحم خدا. در نتیجه آن ذات کثیرِ پر از رحمت که رحم می کند به بندگانش یعنی به تمام صورتهای جلب منفعت و دفع مضرت تواناست و فقط او لایق آن است که از او استعانت شود. در نتیجه اگر کسی بگوید که استعانت از غیر خدا درست است باید از قرآن نمونه ای بیاورد که خداوند چنین اجازه ای داده است نه اینکه بعد از آنکه ثابت کرد که یک فرد ولی است، پس نتیجه بگیرد که استعانت از او جائز است چون در آن صورت میدان برای استدلالهای پوچ و باطل باز خواهد شد


پی نوشت:

[1]: استعانت: طلب کمک کردن خارج از عالم محسوسات . طلب کمک غیبی

[2]: می گوید رحمان یمامه

توضیحی مختصردرباره آیه چهلم سوره ی توبه

توضیحی مختصردرباره آیه چهلم سوره ی توبه  

خداوند تعالی پس ازآیات سی و هشتم و سی و نهم سوره ی توبه،که عتاب و تهدید شدیدی است نسبت به مؤمنانی که از رفتن به تبوک حاضرنمی شدند،وچون بار سنگینی به زمین چسبیده بودند،در آیه چهلم می فرماید:

إِلاَّ تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُواْ السُّفْلَى وَکَلِمَةُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ(توبه40).


در روز دوشنبه شانزدهم آذرماه سال یکهزار و سیصد و هفتاد ویک،در بحثی به نام "تفسیر قرآن"که از رادیو پخش میشد،شنیدم که گوینده تفسیر(!) چهار بار عبارت « لاَ تَحْزَنْ» رابه: «نترس» ترجمه کرد.و بعد گویی که این ترجمه صحیح است،به دنبال علت ترس میگشت!می گفت:گفته اند ترس ابوبکر برای خودش نبوده است،بلکه به خاطر پیامبر بوده است.وبعدخیلی خوشحال ازاینکه جواب این سخن را یافته،می گفت:اگرچنین بود،می بایست گفته می شد:لاتحزن لی!پس معلوم می شود ترس ابوبکر به خاطر خودش بوده است،سپس بسیار زیرکانه(!)گفت:البته ترس درافرادبشرمنهای اولیاءالله امری عادی است.برای عادی ترین بشرمطرح است.طبیعی هم هست.
این تحریف به نام تفسیر،موجب شدکه توضیح بسیار مختصری درباره این آیه،وفضائلی که فقط دراین آیه برای حضرت ابوبکر- علیه السلام-اثبات شده،بنویسم که امیدوارم دردرگاه الهی به عنوان عملی صالح مقبول افتد.آمین.

1- ترجمه ی ساده این آیه چنین است:

«اگرپیامبر-ص- را یاری نکنید(به خودتان ضرر می زنید،وخداوند او را حتماً یاری خواهدکرد،وقبلاً هم بارها نصّرت الهی را در حق وی مشاهده کرده اید.ازجمله دیده اید در شرایطی بمراتب سخت تراز حالا)خداوند اون را یاری کرده است:هنگامی که حق ستیزان وی را بیرون کردنددرحالی که دومین دوتن بود- آن هنگام که درغار بودند-وقتی که به یارش می گوید:اندوهگین مباش،زیرا که خداوند باماست.پس خداوند آرامشش را بروی فرو فرستاد،و وی را با لشکریانی که نمی دید تأییدکردو...

2- درتأمل درسیاق وهمچنین آیه نشان میدهدکه سخت ترین شرایطی که خداوند،پیامبرخود را یاری رسانده است،سفرِهجرت است.زیرا ذکر این مورد درمقابل حالتی است که مسلمانان ازلحاظ عِدّه وعُدّه دربهترین شرایط خود بوده اند.درحالی که در سفرفقط دونفر بودند:« ثَانِیَ اثْنَیْنِ».
3- مقصد اصلی اخراج،وجود مبارک پیامبر- ص- است.«أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا»ْ؛واگر حضرت ابوبکر با ایشان نمی رفتند،کسی معترض ایشان نمی شد،واین یکی از بزرگترین شرفهای حضرت ابوبکراست که در سخت ترین شرایط از روی آگاهی و اختیارکامل،افتخارهمسفری با رسول خدا را نصیب خودش کرده است،واز طرف دیگر نشانه اعتمادکامل،وبالاترین اعتماد حضرت رسول به حضرت ابوبکر که ایشان را به همراهی درسخت ترین ومهّم ترین سفرتأریخ اسلام برگزیده است.
4- ازکاکه احمد شنیده ام که:اضافه عدد ترتیبی به عدد اصلی دالّ برتقارب و نزدیکی معدودین ازنظر گوینده است،مانند:ثالث ثلاثه،که هم رتبه بودن و مانند هم بودن هرسه رانزد قائلین به تثلیث نشان میدهد.
قائل تعبیر،« ثَانِیَ اثْنَیْنِ»خداوند متعال است.وهمین بزرگترین شرف حضرت ابوبکراست که درچشم خداوند،نزدیک وشبیه است به محبوبش،صلی الله علیه وسلم.

5- ذکر ضمیر تثنیه ی« هُمَا فِی الْغَارِ»،شرف دیگری است که نصیب هیچ کس نشده است.خداوند حضرت رسول- ص – وحضرت ابوبکر- رض – را باهم وبدون هیچ فصل وجدایی،باضمیر تثنیه ذکر فرموده.احساس میکنم که دلم می فهمدکه تعبیراز ایشان به« هُمَا» چه طعمی دارد،ولی قلمم از بیان آن ناتوان و درمانده است.
6- درتعبیرلِصَاحِبِه،حداقل پنج شرف مهم نهفته است:اول- اضافه تشریفی. دوم- این ترکیب اضافی فرموده خداونداست.سوم- مطلق است. چهارم اختصاصی است.پنجم سخن گفتن پیامبر- ص- با وی(لام تبلیغ)است،« صَاحِبِ»آنچنان که از کتب لغات مقاییس و مفردات و.. برمی آید،کسی را گویند که با یارخود مصاحبت ونزدیکی و رفافت طولانی داشته باشد.خداوند شرفِ صاحبِ رسول بودن را در قرآن جاودان خود،برای حضرت ابوبکر جاودانه کرده است،ازآنجا که این تعبیر،مطلق از قید زمان است نشانگر ادامه ی صحبت در برزخ وجنّت وبعدازآن نیر می باشد،درقرآن چنین تعبیری یک مورد،و درخصوص حضرت ابوبکر ذکرشده است.
7- اینکه نام حضرت ابوبکر بعنوان عطف بیان پس ازذکر«صاحبه»نیامده،خودشرف دیگری است که نشان دهندی مقام اول ایشان درمیان اصحاب-رض- است،زیرا درقرآن تعابیری مانند:...«عبدنا داود»(ص17)،یا«عبدناأیوب»(ص41)و... وجود دارد،وازطرف دیگر تعابیری مانند:...«مما نزلنا علی عبدنا»(بقره23)،«سری بعبده»( إسراء 1)و موجود است.
در مواردی که کلمه ای این چنین است،مطلق ازبیان ذکر می شود،مرادفرد اعلای آن مورد است.
یعنی:وجود مبارک پیامبراکرم- ص- مظهر اعلای عبودیت،و اول العابدین،وحضرت ابوبکرصدّیق- س- مظهر اعلای صحبت،و اول الاصحاب است.
ازاینجا غفلت عده ای از معتزله که قائل به أفضلیّت حضرت ابوبکرنبوده اند،هویدا می شود.
8- « لاَ تَحْزَنْ»،یعنی اندوه مدار،حتی تعبّیر اندوهیگن مباش که درترجمه ساده آیه آمد درست نیست؛زیرا نفرموده:لا تکن حزیناًکه نشانگر ثبات اندوه باشد.تعبیرفعلی فقط حدوث رامی رساند.بنابراین ترجمه ی« لاَ تَحْزَنْ» به نترس،تحریف است نه تفسیر.تمام کتب لغت،وقرآن کریم که درموارد زیادی خوف وحزن را با هم به عنوان دوحالت مطرح کرده،شاهد مردود بودن این تحریف متعصّبانه است.
اگرچنین باشد باید درترجمه:لا تخاف ولا تحزنو(فصلت)بگوییم:نترسید و نترسید!
9- واین گفته که،برای بشر عادی منهای اولیاءالله ترس مطرح است،قول باطلی است که به منظور خارج ساختن معنای صحبت و صدق،از زمره ی اولیاءالله،شیطان برزبانش راند.آنچه که گوینده این قبیل مسائل وامثال وی دراین تحریفات بدان متمسّک می شوند،آیه ی شریفه:
« أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ»(یونس 62)است که مراد از آن را درنیافته اند.سادترین نشانه باطل بودن این چنین درکی درآیه،درچندآیه بعد،درخطاب « وَلاَ یَحْزُنکَ قَوْلُهُمْ...»(یونس65)خطاب به حضرت رسول- ص- آمده است.یعنی:برای ایشان هم حزن مطرح است.جوامع روایی- حتی مورد قبول گوینده ی تحریف- همه درذکر ماجرای مرگ ابراهیم – ع- فرزندمحبوب رسول خدا-ص- عبارت«إنّاعلیک یا ابراهیم لمحزونون»راآوارده اند.خداوند درمورد حضرت موسی-ع- می فرماید:
«فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ-خِیفَةً مُّوسَى»(طه67)؛یا«أَقْبِلْ وَلَا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ»(قصص31).
و درمورد حضرت یعقوب- ع- می فرماید:« ‏وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ ..»(یوسف84)یا باز درمورد حضرت موسی :« ‏ فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً..»(قصص21)،یا«فَأَخَافُ أَن یَقْتُلُونِ»(قصص33)؛..
تازه اگرآیات درمورد حضرت موسی وحصرت یعقوب –ع-‏«نصّ»بر وجود خوف وحزن می باشد،نهی لاتحزن درمورد حضرت ابوبکر«نصّ» بروجود حزن نیست.زیرا می شود به کسی که محتمل است اندوهگین شودبگوئی: لاتحزن؛همچنانکه درست است به کسی که احتمال دارد بترسدبگویی:لاتخف.
اینان- صلی الله علیهم – ازبزرگترین اولیاء خداوند اند که به نص قرآن هم خوف برایشان پیش آمده و هم حزن.
همین مختصرکافیست که نشان دهد که مراد ازآیه شریفه«الاأن اولیاءالله..» بشارتی است مربوط به حیات پس از مرگ،ونه حیات دنیا.تفاوت مؤمنان راستی با دیگران درنبودن خوف و حزن نیست؛بلکه اولاً:در مقدار خوف وحزن است؛ثانیاً:درمتعلّق خوف و حزن است و ثالثاً:در عدم دخالت خوف و حزن درادای مسؤلیّت عبودیّت و بندگی است.
منشأ این حزن حضرت ابوبکر را،کاکه احمد درشعرروح نواز و دل زنده ساز«کوچی ره حمه ت»درتفسیرچهار آیه سوره محمد-ص- که درسفرهجرت نازل شده، با بیانی درخورآن ماجرای با عظمت را روشن کرده اند.دقت درآن شعرنشان می دهدکه تعصب و فرقه گرایی،انسان را ازدرک چه معارف والایی محروم میکند،خداوندا از شرتعصّب به تو پناه می بریم.
دقّت درخود خوف و حزن ومنشأآنها هم به خوبی نشان می دهد که حیات دنیا محکوم به وجود خوف و حزن است،واین دار،داری نیست که خوف و حزن ازآن رخت بربندد،حزن حالتی است درانسان که اولاً:مربوط به گذشته یا حال است و ثانیاً:منشأ آن(نقصان)است،و خوف نیر حالتی است در انسان که اولاً:مربوط به حال یا آینده است و ثانیاً منشأ آن(فناپذیری است).
حزن همیشه وقتی وجود دارد که نقصانی وجود دارد،وخوف همیشه وقتی مطرح است که احتمال از بین رفتنی وجود داشته باشد،وچون حیات دنیا اسیرچنگال نقصان و فناست هیچگاه حزن و خوف از میان نخواهد رفت.
عدم حزن مربوط به داری است که:
« لَهُم مَّا یَشَاؤُونَ فِیهَا وَلَدَیْنَا مَزِیدٌ»؛(ق35)و:« وَفِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ »(زخرف71)و«‏ وَکَأْساً دِهَاقاً ‏»(نبأ34)،و...

وعدم خوف دردالقراری که:

« ....وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِینَ»(حجر48)؛ و:« ‏ لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ »(واقعه33)

و

«‏ لَا یَذُوقُونَ فِیهَا الْمَوْتَ..»،(دخان 56).

توجه به آیات زیرهم به وضوح مطلب می افزاید:

‏‏« أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس 62)
 ‏

قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ(38) وَالَّذِینَ کَفَرواْ وَکَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا أُولَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ(39) بقره


ازدقت درتقابل این دو آیه روشن می شودهم چنانکه وعید کافران مربوط به آخرت است،وه عدی تابعین هدایت هم مربوط به آخرت است.
                        
                             چشم بازو گوش بازو این عمی؟!
ممکن است اشکال کنندکه به دنباله ی آیه میفرماید: لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیاةِ الدُّنْیَا وَفِی الآخِرَةِ(64)
این اشکال دوجواب دارد.
اول:اگر"ال" البشری عهدذکری باشد،معنایش این است که این اولیاءالله،خوفی وحزنی درآخرت ندارند،(به دلیل مطالب قبل)هم دردنیا به آنان داده می شود،وهم درآخرت،یعنی:«فی الدنیا»ظرف بُشری هست نه ظرف تحقق بُشری،ودرآخرت هم درمراحل مختلف به آنان یادآوری می شود.
و دوم:اگر:"ال"جنس باشد،یعنی:مژده های حیات بخش الهی – که یکی ازآنها همین عدم خوف وحزن درسرانجام است- چه در دنیاوچه درآخرت مخصوص دوستان خداست،مژده های دنیوی هم مانندانواع وعده های نصرت وتأیید ودفاع وغیر آن ومانند بشارت باعظمت« إِنَّ اللّهَ مَعَنَا »
10- معلوم است بشارت« إِنَّ اللّهَ مَعَنَا »مفید معیّت تأییداست،واین بشارت هم مطلق ازقید زمان ومکان است،پس تأیید ومعیّتی است دنیوی وأخروی وآن زمان هم که پروردگات چیزدیگری را بخواهد:
«خَالِدِینَ فِیهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ إِلاَّ مَا شَاء رَبُّکَ إِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیدُ»(هود107).
ذکرضمیرجمع هم،درمقایسه با فرموده ی حضرت موسی-ع- «إِنَّ مَعِیَ رَبِّی»(الشعراء62)دلالت خاص خود را دارد.
11-فأنزل الله سکینتهُ... هم بیانی تفصیلی مجمل فقد نصَرَهُ اللهُ است.
12- ذکر کلّ این ماجراهم درقرآن،شرفِ دیگری است که حضرت صدّیق-س- بدان افتخار وبزرگی یافته است.

اللهمّ صلّ وسلم وبارک علی سیّدنا محمّدوعلی آله وصاحبه وصحبه المخلصین وآخر دعوانت أن الحمد لله ربّ العالمین